اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
کرگدنها..:
کرگدنها
#نویسنده: #اوژن_یونسکو
وجود گلههای کرگدن که در معابر شهر میتاختند امری عادی بود که دیگر باعث تعجب کسی نمیشد. رهگذران از سر راه آنها کنار میکشیدند و سپس گردش خود را از سر میگرفتند یا دنبال کارهایشان میرفتند، گویی که هیچ خبری نشده است. من بیهوده فریاد می کشیدم: «مگر میشود کرگدن بود؟ قابل تصور نیست!»
از حیاطها، از خانهها، حتی از پنجرهها دستهدسته کرگدن بیرون میآمد و به جمع دیگر کرگدنها میپیوست.
زمانی رسید که اولیای امور خواستند آنها را در محوطههای وسیعی اسکان دهند. اما جمعیت حمایت حیوانات، بنا بر دلایل انسانی، با این کار مخالفت کرد. از طرف دیگر، هر کس در جمع کرگدنها خویش نزدیکی، دوستی ، آشنایی داشت و همین امر، بنا بر دلایل روشن، اجرای طرح را ناممکن میساخت. ناچار آن را به دست فراموشی سپردند.
وضع وخیمتر شد و این قابل پیشبینی بود. مثلاً روزی یک هنگ کرگدن، پس از اینکه دیوارهای پادگان را خراب کردند، از آنجا بیرون آمدند و با طبل و دهل به خیابانها ریختند.
در وزارت آمار، آمارگران آمارگیری میکردند. سرشماری حیوانات، محاسبات تقریبی افزایش روزانه عده آنها، درصد تک شاخها و دو شاخها… چه فرصت مناسبی برای بحثهای فاضلانه! چندی نگذشت که آمارگیران نیز یکیک به گروه کرگدنها پیوستند. تکوتوکی که مانده بودند حقوق سرسامآوری میگرفتند.
یک روز از بالکن خانهام کرگدنی دیدم که غران و تازان لابد به استقبال رفقایش میرفت و یک کلاه حصیری بر تارک شاخ خود افراشته داشت. بیاختیار گفتم: «این همان مرد منطقی است! یعنی او هم؟ آخر چطور ممکن است؟»
درست در همین لحظه دیزی از در درآمد. به او گفتم: «مرد منطقی هم کرگدن شده است!»
خودش میدانست. لحظهای پیش او را در خیابان دیده بود. دیزی سبدی آذوقه با خود داشت. به من پیشنهاد کرد:
«میخواهید با هم ناهار بخوریم؟ راستش خیلی زحمت کشیدم تا مقداری خوراکی گیر آوردم. دکانها را غارت کردهاند. آنها همه چیز را میبلعند. خیلی از دکانها را بستهاند و روی در نوشتهاند به علت تحول تعطیل است».
«دیزی، من شما را دوست دارم، دیگر از پیش من نروید».
«عزیزم، پنجره را ببند. خیلی سروصدا میکنند و گرد و خاکشان تا اینجا میرسد».
«تا وقتی که ما با هم باشیم من از هیچچیز نمیترسم و هر اتفاقی بیفتد برایم بیاهمیت است».
سپس پنجره را بستم و گفتم:
«فکر نمیکردم که دیگر بتوانم عاشق زنی بشوم».
او را تنگ در آغوش فشردم. محبت مرا به گرمی پاسخ داد. گفتم: «چقدر دلم میخواهد شما را خوشبخت کنم! آیا میتوانید با من خوشبخت باشید؟»
«چرا نتوانم؟ شما ادعا میکنید که از هیچچیز نمیترسید و حال آنکه از همهچیز ترس دارید! چه بر سر ما خواهد آمد؟»
لبهایش را با شوری که دیگر در خود سراغ نداشتم بوسیدم، شوری تند و دردناک، و پچپچکنان گفتم: «عزیز دلم، شادیِ زندگیام!»
زنگ تلفن خلوت ما را برهم زد. دیزی از آغوش من بیرون آمد، پای تلفن رفت، گوشی را برداشت. فریادی کشید: «بیا گوش کن…»
گوشی را به گوش گذاشتم. صدای غرشهای وحشتناک شنیده میشد.
«حالا دیگر سربهسر ما میگذارند!»
دیزی هراسان پرسید: «چه خبر شده است؟»
رادیو را گرفتیم تا اخبار را بشنویم. باز هم صدای غرشهای کرگدن بود که به گوش میرسید. دیزی میلرزید. گفتم: «آرام باش، آرام باش!»
وحشتزده فریاد زد: «آنها تأسیسات رادیو را تصرف کردهاند».
من که خودم هردم آشفتهتر میشدم تکرار میکردم: «آرام باش! آرام باش!»
فردا در خیابانها کرگدن بود که از همهسو میدوید. میشد ساعتها تماشا کرد و مطمئن بود که احتمال دیدن حتی یک موجود بشری در میان نیست. خانه ما زیر سُمِ همسایههای ستبرپوستمان میلرزید. دیزی گفت: «هر چه باداباد! چه میشود کرد؟»
«همه دیوانه شدهاند. دنیا مریض است».
«ما که نمیتوانیم آن را معالجه کنیم».
«دیگر حرف هیچکس را نمیشود فهمید. آیا تو میفهمی چه میگویند؟»
«باید سعی کنیم ذهنیاتشان را تعبیر کنیم و زبانشان را یاد بگیریم».
«آنها زبان ندارند».
«تو چه میدانی؟»
«گوش کن، دیزی، ما بچهدار میشویم و بچههای ما هم بچهدار میشوند. البته خیلی خیلی طول خواهد کشید، اما ما دونفره میتوانیم جامعه بشری را از نو بسازیم. اگر کمی همت کنیم…»
«من نمیخواهم بچهدار شوم».
«پس چهطور میخواهی دنیا را نجات بدهی؟»
«اصلا شاید خود ما را باید نجات داد. شاید غیرِ طبیعی خود ما باشیم. مگر از نوع ما دیگر کسی را میبینی؟»
«دیزی، من حاضر نیستم چنین حرفهایی از تو بشنوم».
نومیدانه به او نگریستم.
«حق با ماست، دیزی. من مطمئنم».
«چه ادعایی! دلیل مطلق وجود ندارد. حق با دنیاست، نه با من و تو».
«چرا، دیزی. حق با من است. دلیلش هم اینکه تو حرف مرا میفهمی و من تو را آنقدر که مردی بتواند زنی را دوست داشته باشد دوست دارم».
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii