اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
تنهایی پروانه.. مادر و پدر هر چه میخواهند بگویند
تنهاییِ پروانه
مادر و پدر هر چه میخواهند بگویند. اصلاً بگذار تمام فامیل دایی پرویز را لکهی ننگِ خانواده بدانند. اما من همیشه دوستش داشتهام و دارم. عمری باهم بزرگ شدیم. دایی پرویز همیشه لبخندی بر چهرهی زیبایش دارد و مهربان است. حتی به آنهایی که بهخاطر تُنِ صدا و نوعِ رفتارش اذیت و مسخرهاش میکنند هم با روی خوش جواب میدهد. وقتی ننهجون و آقابزرگ افتاده شده بودند، فقط او بود که مثل پروانه دورشان میگشت. میبُردشان حمام، زیرشان لگن میگذاشت، پختوپز میکرد، خرید میرفت، خانه را تمیز میکرد...
هیچوقت یادم نمیرود بچه که بودیم، داییها و خالهها جلو روی خود دایی پرویز به آقابزرگ و ننهجون سرکوفت میزدند که: «سرِ پیری بچه میخواستین چیکار که این نکبت رو انداختین تو دامن ما؟».
دایی پرویز هم سرش را پایین میانداخت و گونههایش سرخ میشد. گاهی میدیدم گوشهای کز کرده است و بیصدا گریه میکند. اما مرا که میدید، باز لبخند مینشست کنجِ لبهایش. فقط یک مرتبه با بغض به من گفت: «میدونی، من پروانه بودم. ولی اشتباهی مگس به دنیا اومدم. از این مگس هفترنگا. دیدی چه خوشگل و خوشرنگن؟ ولی هیچکی دوسشون نداره. بالاخره مگسن».
حالا که بزرگ شدهایم و اختیارِ زندگیمان دست خودمان است، حالا که دیگر ننهجون و آقابزرگ نیستند، دایی پرویز تصمیمِ خودش را گرفته است. با پول سهمِ ارثی که بهش رسیده است رفته و عمل کرده. ولی داییها و خالهها آن بیچاره را از خانواده راندهاند. بچههاشان را منع کردهاند که حتی اسم دایی پرویز را هم نیاورند. گفتهاند: «دایی پرویز مُرده، تموم شده».
اما من کاری به این حرفها ندارم. امروز هر جور شده میروم بیمارستان ملاقاتش. فقط باید یادم باشد اسمی از دایی پرویز نیاورم و همان خاله پروانه که دوست دارد صدایش کنم.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii