اولین اعتراف. (بخش سوم).. نویسنده:

اولین اعتراف
(بخش سوم)

نویسنده: #فرانک_اوکانر

کشیش گفت: «مردِ بزرگی مثل تو باید گناهان وحشتناکی مرتکب شده باشه. ببینم این اولین اعترافته؟»
«بله، پدر».
«آه، خدا جون، چه بد! چه بد! بیا، اونجا بشین و منتظرم باش تا من از دست این پیرپاتال‌ها خلاص بشم، بعد می‌شینیم و با هم حسابی گپ می‌زنیم. اصلاً کاری به کارِ خواهرت نداشته باش».
جکی با احساسی آکنده از برتری، که از چشمانِ پُر اشکش زبانه می‌کشید، منتظر شد. نورا با زبانش برای او شکلک درآورد اما جکی زحمتِ جواب دادن به او را به خود نداد. احساسی سرشار از آرامش درونش را انباشت و آن حالتِ دلتنگی و افسردگی که مدتِ یک هفته بر قلب و روحش سنگینی می‌کرد، به‌ یک‌باره از وجودش رخت بربست.
دریافت که نزدیک بود به‌طرز ناخوش‌آیندی اعتراف کند و به‌راستی چه اعترافِ ناخوش‌آیندی! اکنون او یک دوست پیدا کرده بود. بله او با کشیش دوست شده بود، کسی که انتظار و توقعِ هر نوع گناهی را از انسان داشت، حتی گناهانِ هول‌ناک. آه، زن‌ها! زن‌ها! امان از این زن‌ها و دخترها و آن حرف‌های احمقانه‌شان. آن‌ها هیچ درک و شناختِ واقعی و درستی از دنیا ندارند! جکی با لحن خشکی گفت: «پدر، تصمیم گرفته بودم مادربزرگم رو بکُشم».
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. جکی جرئتی به خود داد تا بالا را نگاه کند، اما حس کرد که چشمان کشیش به او دوخته شده است. کشیش با لحن اندکی خشک پرسید: «مادربزرگ رو؟»
با وجود این به‌ هیچ‌وجه عصبانی به نظر نمی‌رسید.
«بله، پدر».
«چرا می‌خواستی بکُشیش؟»
«آه، خدایا اون زنِ وحشت‌ناکیه».
«مگه هنوز زنده است؟»
«بله، پدر».
«از چه نظر وحشت‌ناکه؟»
جکی لحظه‌ای ساکت شد. داشت فکر می‌کرد. توضیحِ این سؤال برایش مشکل بود.
«اون همیشه انفیه می‌کشه».
«آه، ای خدا!»
«همیشه پابرهنه راه می‌ره، پدر».
«آه، آه...»
جکی که یک‌مرتبه صدایش لحنی جدی گرفته بود، گفت: «پدر، اون زن وحشت‌ناکیه. همیشه نوشابه الکلی می‌نوشه، سیب‌زمینی رو با دست می‌خوره. مادرم بیشتر روزها بیرون کار می‌کنه و از روزی که اون به خونه‌مون اومده و غذا مونو می‌ده، من نمی‌تونم غذا بخورم».
بعد دماغش را بالا کشید و فِن‌فِن‌کنان گفت: «اون به نورا پول می‌ده، اما به من نمی‌ده. چون می‌دونه من ازش خوشم نمیاد. درباره‌ی این که چه‌جوری بکُشمش، ساعت‌ها فکر کردم».
جکی از یادآوریِ گناهانش، دوباره به هق‌هق افتاد و با آستین دماغش را پاک کرد.
کشیش با ملایمت پرسید: «با چی می‌خواستی بکُشیش؟»
«با چکش، پدر».
«موقع خواب؟»
«نه، پدر».
«پس چه‌طوری؟»
«هر وقت اون سیب‌زمینی می‌خوره و نوشابه الکلی می‌نوشه، زود خوابش می‌بره، پدر».
«و تو، اون‌موقع می‌خواستی بکشیش؟»
«بله ، پدر».
«فکر نکردی چاقو از چکش بهتره؟»
«چرا، پدر. اما از خون‌ریزیش ترسیدم».
«آه، بله. البته... من اصلاً درباره‌ی خون فکر نکرده بودم.
«من از خون می‌ترسم، پدر. یه روز وقتی نورا دنبالم کرد، نزدیک بود زیرِ میز با کاردِ نون‌بُری بزنمش، فقط چون ترسیدم این کار رو نکردم».
کشیش با ترسی آمیخته به احترام گفت : «تو بچه‌‌ی خیلی بدی هستی».
جکی با بی‌قیدی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت : «درسته، پدر».
«با جسد می‌خواستی چی‌کار کنی؟»
«منظورتون چیه، پدر؟»
«اگه کسی اون رو می‌دید و تو رو لو می‌داد؟»
«تصمیم داشتم اونو با چاقو تکه‌تکه کنم، بعد ببرم بیرون و دفنش کنم. می‌خواستم سه پِنس بدم و یه جعبه‌ی خالیِ پرتقال بخرم، با اون یه گاریِ دستی درست کنم و جسدشو بذارم توش و ببرم بیرون».
کشیش گفت: «خداجان، تو نقشه‌ی خوبی کشیده بودی».
جکی با قوت‌قلبی که هرآن بیشتر می‌شد، گفت: «آه، من خیلی روی این نقشه کار کردم. یه روز یه گاریِ دستی کرایه کردم و موقعِ شب توی تاریکی، نقشه رو تمرین کردم».
«نترسیدی؟»
جکی با لحنی که ترس در آن مشهود بود گفت: «آه، نه، فقط یه کمی».
کشیش گفت: «تو خیلی شجاعی. منم خیلیا هستن که می‌خوام از شرّشون خلاص بشم، اما مثل تو نیستم. هرگز جرئت این کار رو ندارم. مرگ با طنابِ دار، مرگِ وحشت‌ناکیه!»

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii