خیابان از قلم افتاده. (بخش سوم).. نویسنده:

خیابانِ از قلم افتاده
(بخش سوم)

نویسنده: #پاتريك_ودينگتون
برگردان: یوسف نوری‌زاده

مارك پرسيد: «و تمام اين مدت اينجا هيچ فرقي هم نكرده؟»
«نه، فقط دو تا از دوستامون فوت كردند، و چند وقتي اتاق‌هاشون خالي بود. بعد يه روز ژان دسلين - خونه شماره شش - با يه مهاجر به اسم پلونسكي برگشت. آقاي پلونسكي خيلي خسته بود و بر اثر سفرهاي زياد از پا دراومده بود و خوشبختانه اومد كه با ما زندگي كنه. خانم هانتر هم كه در خونه شماره سه زندگي مي‌كنه، آدم فوق‌العاده‌ جالبي رو كه فكر كنم نسبت دوري هم با اون داره، با خودش آورد. اونا كاملاً شرايط رو درك مي‌كنن».
مارك پرسيد: «و شما خانم؟»
«اسم من سارا تراسديله، و بيش از بيست ساله كه دارم اينجا زندگي مي‌كنم. اميدوارم همين جا هم عمرم به سر برسه».
خنده مليحي روي لب‌هاي او نقش بست. ظاهراً يك‌آن يادش رفته بود كه مارك در جيبِ خود نارنجكي حمل مي‌كند كه مي‌تواند دنياي كوچك آن‌ها را از هم بپاشد.
به نظر، همه آن‌ها قبل از سر درآوردن از اين گوشه امن، يعني «خيابان بطري سبز» مشكلات و محروميت‌ها و شكست‌هاي خاص خودشان را داشتند. اين موضوع براي مارك كه از شرايط خود آگاه و ناخشنود بود، جالب مي‌نمود. با انگشتانش با كارت توي جيبش با ترديد بازي مي‌كرد. خانم تراسديل كه خودش مجرّد بود به حرف‌هايش ادامه داد: «آقاي پلونسكي و آقاي فلانگان خيلي از هم‌ديگه خوششون اومده. هر دو مسافرتاي زيادي كردن و حالا دوست دارن درباره چيزايي كه ديدن با هم حرف بزنن. دوشيزه هانتر پيانو مي‌زنه و برامون كنسرت برگزار مي‌كنه. بعد مي‌مونه آقاي هَزِرد و آقاي دِسلين، كه خيلي به شطرنج علاقه دارن و توی خُم‌خونه شراب درست مي‌‌كنن. خودم هم گل‌ها و كتاب‌هام رو دارم. اين وضع براي همه‌مون خيلي خوشايند بوده».
مارك و خانم تراسديل مدت زيادي در سكوت روي پلّه جلوي خانه او نشستند. آبيِ آسمان به سياهي گراييد، خورشيد پشت ديوارِ انبارِ سمتِ چپ محو شد. ناگهان خانم تراسديل گفت: «تو منو ياد برادرزادم مي‌ندازي. پسرِ دوست‌داشتني‌اي بود. وقتي كه بعداز جنگ بر اثر بيماريِ همه‌گيرِ آنفلوآنزا مرد، دلم خيلي شكست. مي‌دوني، من آخرين نفر از خانواده‌مون هستم».
مارك يادش نمي‌‌آمد آخرين بار كِي با چنان سادگي، اگر چه غيرِمستقيم ولي با حسن‌ِنيّت، با او حرف زده باشند. در حضور اين زنِ پير قلبش گرم شد. به‌طرز مبهمي احساس كرد در آستانه يك كشفِ بزرگِ اخلاقي قرار دارد. كارت را از جيبش درآورد. گفت: «ديروز اين رو توي قفسه پرونده‌ها پيدا كردم. هنوز هيچ‌كس چيزي درباره اون نمي‌دونه. اگه صداش در بياد، رسواييِ بزرگي به بار میاد، و يك عالمه دردسر هم براي شما درست مي‌شه. گزارش‌گرهاي روزنامه‌ها و مأمورين ماليات و...»
بار ديگر به صاحب‌خانه‌اش فكر كرد، به همسايه‌هاي پرخاش‌جوي خود، به اتاقش كه هيچ‌رقم اصلاح‌پذير نبود. به آرامي گفت: «نمي‌دونم، من يه مستأجرِ خوبم. نمي‌دونم مي‌شه كه...»
خانم تراسديل مشتاقانه به جلو خم شد: «اوه بله. مي‌توني طبقه بالاي خونه منو داشته باشي. من بيشتر از حدِ لازم جا دارم. مطمئنم برات مناسبه. بايد همين الآن بياي و ببينی».
مارك جيروندين، مسئول بايگاني، تصميم خودش را گرفته بود. با حركتي ناشي از انصراف از چيزي، كارت را از وسط پاره كرد و تكه‌هاي آن را توي آب‌پاش ريخت. تا آن‌جا كه به او مربوط مي‌شد، «خيابان بطري سبز» ديگر تا ابد از قلم مي‌افتاد.

پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii