یک گل سرخ برای امیلی.. نویسنده: ویلیام فاکنر. (بخش دوم)

یک گُلِ سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر
(بخش دوم)

میس امیلی به آن‌ها تعارف نکرد بنشینند. همین‌طور وسطِ درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف می‌زد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک‌تیکِ یک ساعتِ نامرئی که شاید به‌دُمِ همان زنجیرِ طلایی آویزان بود به گوش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابقِ موجود خودتان را قانع کنید».
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای کلانتر از ایشان دریافت نکرده‌اید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کرده‌ام. شاید ایشان به‌خیال خودشان کلانتر باشند… ولی من در جفرسن از مالیات معافم».
«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم».
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید»
(کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود).
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمردِ سیاهی ظاهر شد.
«این آقایان را به بیرون راهنمایی کن».
و به این طریق میس امیلی آن‌ها را، سواره و پیاده‌شان را، شکست داد. همان‌طور که سی سال پیش پدرهاشان را سرِ قضیه‌ی «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از این‌که معشوقش - کسی که ما خیال می‌کردیم با او ازدواج خواهد کرد - او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌رفت. و پس از این‌که معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را می‌دید. چند نفر از خانم‌ها جسارت به‌خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آن‌ها را نپذیرفت. تنها نشانه‌ی زندگی در خانه‌ی او، همان مردِ سیاه‌پوست بود - که آن زمان جوان بود - و با یک زنبیل به بیرون رفت‌وآمد می‌کرد.
خانم‌ها می‌گفتند: «مگر یک مرد - حالا هرطوری باشد - می‌تواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانه‌ی میس امیلی بو گرفت، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونه‌ای از کارهای روزگار و خانواده‌ی عالی‌قدرِ گریرسن بود.
یکی از زن‌های همسایه، بالاخره به استیونز - شهردارِ هشتاد ساله - شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی می‌فرمایید من چه‌کار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکاسیاهِ میس امیلی تو باغچه کشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد».
روز بعد هم دو شکایتِ دیگر رسید. یکی از طرفِ مردی بود که یک‌دل و دودل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتماً راجع به این موضوع فکری کرد».
و آن‌شب انجمنِ شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضا، آدم‌های پابه‌سنی بودند و یک نفرشان از آن‌ها جوان‌تر بود - از همین افراد متجددی که تازگی‌ها داشتند پا می‌گرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانه‌اش را تمیز کند، ضرب‌الاجل هم معین کنید، و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه می‌فرمایید آقا؟ مگر می‌شود یک خانم محترم را تو روش به‌عنوانِ بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شبِ بعد، پس‌از نیمه‌شب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانه‌ی میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درزِ آجرها و دریچه‌های زیرزمین را بو می‌کشیدند. و یکی از آن‌ها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسه‌ای که گَلِ شانه‌اش بود چیزی می‌پاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند. یکی از پنجره‌ها که تا آن‌وقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش می‌تابید. نیم‌تنه‌اش راست و بی‌حرکت، مثل یک بت، ایستاده بود. آن‌ها پاورچین‌پاورچین از چمن گذشتند و قاتیِ سایه‌های درخت‌هایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته، دیگر بو برطرف شد.
همین وقت‌ها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند. مردمِ شهرِ ما که یادشان بود که چطور خانمِ «یات»، عمه‌ی بزرگِ میس امیلی بالاخره پاک‌ دیوانه شده بود، فکر می‌کردند که گریرسن‌ها قدری خودشان را بالاتر از آن‌چه بودند می‌گرفتند. مثلاً این‌که هیچ‌کدام از جوان‌ها لیاقتِ میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیشِ خودمان تصور می‌کردیم که میس امیلی با هیکلِ باریک و سفیدپوش در قسمتِ عقبِ آن ایستاده بود؛ و پدرش به‌شکلِ یک هیکلِ پهن و تاریک، که تازیانه‌ی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوبِ دری که به عقب بازشده بود آن‌ها را مثلِ قاب در میان گرفته بود.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii