اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
های_روزمره. (بخش یک).. دیشب یکی از دوستان مجازی پرسید: «ایدهها و سوژههاتو چهطوری پیدا میکنی؟»
#یادداشتهای_روزمره
(بخش یک)
دیشب یکی از دوستانِ مجازی پرسید: «ایدهها و سوژههاتو چهطوری پیدا میکنی؟»
سرم شلوغ بود و نتوانستم برایش خوب توضیح بدهم. البته چیزِ زیادی هم برای گفتن نداشتم. راستش این سؤال را زیاد از من میپرسند و خودم هم خیلی به آن فکر میکنم. حقیقتش این است که نمیتوانم روشی، یا جای مشخصی را معرفی کنم که ایدهها و سوژهها از آنجا و به آن روش به ذهنم میرسند. بعضیها (البته بلانسبتِ آن دوست) خیال میکنند ایده یا سوژه را میشود سرِ ساعتِ مشخصی رفت و از مغازهی ایدهفروشی خرید. خیلیها گمان میکنند نویسندگی یک شغل است، اما من متوجه شدهام نویسندگی در اصل نوعی روشِ زندگی است. یعنی نمیشود شما فقط وقتی دارید مینویسید نویسنده باشید. (مثلِ کارمندِ بانک که فقط در بانک کارمندِ بانک است، و بیرون از بانک هویت و شخصیتِ دیگری دارد) باید تماموقت و با همهی حواستان نویسنده باشید. باید ذهنتان را برای نوشتن پرورش بدهید. شاید بگویید چهطور؟ من هم دقیقاً نمیدانم چهطور، ولی میتوانم مثالی بزنم شاید متوجه منظورم بشوید.
من هرروز صبح که از خانه بیرون میآیم، تا رسیدن به محل کارم، کموبیش این مراحل را میگذرانم: اول حدود بیست و پنج دقیقه پیادهروی از خانه تا ایستگاهِ اتوبوس، سپس نشستن در ایستگاه که ممکن است تا پانزده دقیقه باشد، و بعد نشستن در اتوبوس که آن هم تقریباً بیست و پنج دقیقه طول میکشد.
خُب، تقریباً تمام آدمها هرروز یکسری کارهای تکراری انجام میدهند. آدمهای عادی به این کارها میگویند روزمرگی، و از آن زود خسته میشوند. چون قدرت این را ندارند که دقیق و عمیق و متفاوت به چیزها نگاه کنند، اما یک نویسنده همین اتفاقات و روزمرگیهای تکراری و ساده را جورِ دیگری میبیند. اگر حوصله دارید، همین الآن دستتان را به من بدهید تا از درِ خانه تا محل کارم با هم برویم. میخواهم چیزهایی را با هم ببینیم و کمی گپ بزنیم.
در مسیرِ پیادهرویمان، اول از کنارِ مسجدی رد میشویم. آن وقتِ صبح مسجد فعالیتی ندارد، اما خانمهای خیلی محجبه و آقایانِ جَوانی که تازه ریشهای نرم و کُرکی درآوُردهاند را با پیراهنهای سفیدِ یقهکیپ میبینیم که به مسجد میروند یا از آن خارج میشوند. فکر میکنیم احتمالاً جلسهی آموزشی یا مراسم خاصی در مسجد برقرار است. اگر وقت داشته باشیم میتوانیم از یکی بپرسیم، اما عجله داریم. بعد به بازارچهی قدیمیِ محلیای میرسیم که بیشترِ مغازههایش بسته است. تکوتوکی هم مثلِ بقالی و میوهفروشی بازند. یک مغازه هست که کاردستیهای چوبی میفروشد. صبحها همیشه تعطیل است. از پشتِ شیشه نگاه میکنیم. تهِ مغازه میزِ کار و ابزارها، و خلاصه یک کارگاهِ نجاریِ کوچک میبینیم. خیلی دلمان میخواهد وقتی مغازه باز است بیاییم و با صاحبش گپ بزنیم. تصور میکنیم صاحبش ممکن است نظامیِ بازنشستهای باشد که قیافهای خشن و جدی، ولی اخلاقِ نرم و مهربانی دارد. شاید چیزی هم برای یادگاری از او خریدیم. من خودم آن آدمفضاییِ بامزه را دوست دارم. کمی جلوتر یک دبیرستانِ پسرانهی غیرانتفاعی است. باباها و مامانهایِ شیک، بچههایِ عزیزشان را با ماشینهایِ قشنگقشنگ میآورند تا تحصیلِ علم و دانش کنند. یکسری ماشینِ ثابت همیشه جلوی دبیرستان پارک شده است که آنها را میشناسیم و میدانیم مالِ معلمها و مدیر و ناظمِ مدرسه هستند. بعد از مدرسه، از وسطِ فضایسبزِ جمعوجوری رد میشویم. همیشه یکیدوتا پیرمردِ سرزنده در پارک هستند که سعی میکنند روی دستگاههای ورزشی به خودشان ثابت کنند "سن فقط یک عدد در شناسنامه است". این کار و این روحیهشان را دوست داریم، ولی فکر نمیکنیم خودمان وقتی به سنوسالِ آنها برسیم حالوحوصلهی وررفتن با وسیلههای ورزشیِ پارک را داشته باشیم. چند تا دختر و پسرِ نوجوان هم در پارک هستند. دخترها جدا و پسرها جدا نشستهاند. لباسِ مدرسه تنشان است و از دور به هم اشاره میکنند. با هم پچپچ میکنند و میخندند. نمیدانم، حالا که فکر میکنیم میبینیم شاید ما هم وقتی پیر شدیم بیاییم پارک ورزش کنیم.
بعد از پارک، باید از کنارِ دیوارِ بلندِ یک زندان رد بشویم. دربارهی این قسمت چیز زیادی نمیتوانیم بگوییم. بالای دیوار پُر از سیمِ خاردار، و روی دیوار هم پُر از احادیث و سخنانِ خوبخوب است که ظاهراً زیاد موردِ توجهِ آدمهای آنطرفِ دیوار نبوده. برجکِ دیدهبانیِ کوچکی هم هست که سربازِ شُلووِلی در آن ایستاده است.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii