کهن‌ترین داستان جهان.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

کهن‌ترین داستان جهان

نویسنده: #رومن_گاری
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش چهارم)

اما چون از طبیعت سربه‌توی او خبر داشت و از هراساندن او می‌ترسید بهتر دانست سؤالی نکند. پس‌از پایانِ کار روزانه، با شکیبایی در کوچه کمین کرد و همین‌که شبحِ پنهان‌کار را دید که از دکان بیرون می‌آید و دزدانه به‌سوی مقصد مرموزش می‌رود او را تعقیب کرد.
گلوکمن از پناه دیوارها به‌سرعت پیش می‌رفت و گاهی به عقب برمی‌گشت، گویی می‌خواست نقشهٔ تعقیبی احتمالی را خنثی کند. از مشاهدهٔ این‌همه احتیاط، کنجکاوی خیاط به نهایت رسید. از پشت دری به پشت دیگری می‌جست و هربار که دست‌یارش واپس می‌نگریست خود را پنهان می‌کرد.
شب شده بود و چندبار نزدیک بود رد او را گم کند. ولی هربار، با وجود تنِ فربه و قلب خسته‌اش توانست خود را به او برساند. عاقبت در کوچهٔ «انقلاب»، گلوکمن وارد حیاطِ خانه‌ای شد.
وارد حیاط یکی از آن کاروان‌سراهای بازار بزرگ شد که هر صبح لاماها با بار خود از آن‌جا به سمت کوهستان حرکت می‌کردند. عده‌ای سرخ‌پوست در میان بوی سرگین بر زمین روی کاه خفته بودند. لاماها گردن‌های دراز خود را از میان صندوق‌ها و بساط دکان‌ها بیرون آورده بودند. روبه‌روی او، یک در دیگر بود که به کوچهٔ تنگ و نیمه‌تاریکی باز می‌شد. گلوکمن ناپدید شده بود. خیاط لحظه‌ای صبر کرد، سپس شانه‌هایش را بالا انداخت و آمادهٔ بازگشتن شد.
گلوکمن به منظور آن‌که ردپای خود را گم کند از راه‌های دور و دراز رفته بود. شوننبام برآن شد که مستقیماً از راه بازار برگردد. وارد گذرگاه تنگی شد که به بازار می‌رسید. ناگهان توجهش به نور ضعیف چراغی نفتی که از بادگیر زیرزمینی بیرون می‌آمد جلب شد. نگاهی سرسری به‌سوی نور افکند و گلوکمن را دید.
مقابل میزی ایستاده بود. خوراکی‌ها را از سبدش درمی‌آورد و در برابر کسی که روی چهارپایه نشسته و پشتش به بادگیر بود می‌گذاشت. یک سوسیس و یک بطری آب‌جو و مقداری فلفل فرنگی و نان روی میز چید. آن مرد که شوننبام قیافه‌اش را نمی‌دید چند کلمه گفت و گلوکمن به تندی ته سبد را کاوید، سیگار برگی پیدا کرد و آن‌را هم روی سفره گذاشت. خیاط مجبور شد کوشش سختی بکند تا نگاهش را از چهرهٔ دوستش برگرداند. چهرهٔ او وحشتناک بود. لبخند می‌زد، اما چشم‌های درشت شده و خیره مانده و سوزنده‌اش به این لبخندِ فاتحانه رنگی از جنون می‌زد.
در این لحظه مرد سر برگرداند و شوننبام او را شناخت. «شولتزه»، فرمانده اس‌اس، جلاد اردوگاه نورنبرگ بود! مدت یک ثانیه، خیاط به این امید دل‌خوش کرد که شاید دست‌خوش اوهام شده یا درست ندیده است. اما اگر یک قیافه بود که هرگز نمی‌توانست فراموش کند قیافهٔ همین عفریت بود. به یاد آورد که شولتزه پس از جنگ ناپدید شده بود. گاهی می‌گفتند مرده است و گاهی می‌گفتند زنده است و در امریکای جنوبی پنهان شده است. اکنون او را در برابر خود می‌دید. هیولایی متفرعن و تنومند با موهایی کوتاه و سیخ‌سیخ و نیش‌خندی برلب.
اما چیزی وحشت‌آورتر از وجود این عفریت، وجود خود گلوکمن بود. براثر کدام خبط دماغیِ هولناکی به این‌جا آمده و در برابر کسی ایستاده بود که خود چندی پیش قربانی سوگولی‌اش بود؟ همان کسی که متجاوز از یک سال انواع شکنجه‌ها را روی تن او آزمایش کرده بود. این چگونه جنونی بود که او را وادار می‌کرد تا هرشب بیاید و شکنجه‌دهندهٔ خود را به‌جای آن‌که بکشد یا تسلیم پلیس کند، غذا بدهد؟
شوننبام حس کرد ذهنش آشفته می‌شود. آن‌چه می‌دید در هیبت و دهشت بالاتر از حد هر تحملی بود. سعی کرد تا فریاد بزند، کمک بطلبد، مردم را بشوراند، اما همین‌قدر توانست دهانش را باز کند و دست‌هایش را تکان بدهد. صدایش از اطاعت امر او سر باز زد، و شوننبام همان‌جا ماند و با چشمانی از حدقه درآمده به تماشای مظلومی پرداخت که اینک مشغول گشودن در بطری آب‌جو و پرکردن لیوان ظالم بود. مدتی هم‌چنان در بی‌خبری محض ایستاد. سخافت صحنه‌ای که از برابر چشمش می‌گذشت هرنوع حس واقعیت را از او سلب می‌کرد.
فقط هنگامی که فریاد خفه و حیرت‌زده‌ای را از نزدیک شنید به‌خود آمد. در نور ماهتاب، گلوکمن را دید. آن دو مرد لحظه‌ای به یک‌دیگر نگریستند. یکی با حالتی برآشفته از حیرت و دیگری با لبخندی حاکی از مکاری و حتی سنگ‌دلی، و با چشمانی که در آن‌ها همهٔ آتش‌های جنونی پیروز شعله می‌کشید. سپس شوننبام صدای خود را شنید و به زحمت توانست آن را بازشناسد: «این مرد یک سال تمام هر روز تو را شکنجه داده است! تو را زجرکش کرده و به صلابه کشیده است! و حالا به عوض این‌که پلیس را خبر کنی هرشب برایش غذا می‌بری؟ آیا ممکن است؟ آیا خواب می‌بینم؟ تو چه‌طور می‌توانی این کار را بکنی؟»
برچهرهٔ مرد قربانی حالت مکری پرمعنی آشکار شد، و از ژرفای قرون صدایی چندین‌هزارساله برخاست که مو بر اندام خیاط راست کرد و قلبش از حرکت باز ماند. «قول داده است دفعهٔ دیگر با من مهربان‌تر باشد!»

پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii