اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
هیولا.. (بخش سوم).. اوایل خیال میکردم چون من مخالفم اینطور میگوید
هیولا
(بخش سوم)
اوایل خیال میکردم چون من مخالفم اینطور میگوید. تا اینکه چند ماه بعد گفت: «دیگه از عهدهی من خارجه. خودت باید باهاش کار کنی».
یک روز صبح در خانه ماندم. دخترک آمد و همراهِ همسرم به اتاقی که برای کلاس درنظر گرفته بودیم رفتند. بعد زیبا صدایم زد. وقتی واردِ اتاق شدم، عجیبترین صحنهی زندگیام را دیدم. دختر با چادر عربی و پوشیه روی صندلی نشسته، ویولن را بینِ چانه و شانهاش میزان کرده، یک دست به دستهی ساز و یک دست به آرشه منتظر بود. زیبا گفت: «چارپاره ماهور».
آرشه بهنرمی پایین آمد و انگشتها شروع به حرکت کردند. نُتها واضح و ضربها بهجا و سکوتها دقیق بودند. زیبا گفت: «محله سنگتراشون».
امتحانِ سختی بود، ولی دختر بدون معطلی ریتم را عوض کرد و نواخت. چند میزان نواخته بود که گفتم: «کافیه. فهمیدم. قبول. از فردا شروع میکنیم».
دختر از جا پرید: «آخ جووون. قربونت برم خاله زیبا».
زیبا بغلش کرد و خندید.
نمیدانم به حکمِ «آدم از هر چیزی محروم شود، بیشتر نسبت به آن حریص است» بود، یا دخترک واقعاً استعدادِ عجیبی داشت. هرچه بود، راهی که یک هنرجوی متوسطِ رو به بالا در سه سال باید برود، او در نصفِ این زمان رفت.
دربارهی او زیاد در خانه صحبت میکردیم. انگار عضوی از خانوادهمان شده بود. زیبا میگفت چهرهی معصوم و قشنگی دارد. من هم میگفتم کاش در خانه دستِکم پوشیهاش را برمیداشت. آخر صحبت کردن با آن بغچهی سیاه حسِ خوبی نداشت و دلم را آشوب میکرد. نمیتوانستم حالت چهرهاش را ببینم، و وقتی داشتم درس میدادم نمیفهمیدم مطلب را درک کرده یا نه. از آن گذشته میخواستم وقتی قطعهی شاد یا غمگینی را آنقدر خوب و با احساس اجرا میکرد، صورتش را ببینم. اما زیبا معتقد بود باید بگذاریم راحت باشد. و من هم دیگر چیزی در این مورد نگفتم.
مواقعی که مسافرت میرفتیم، یا به هر علتی چند روز خانه نبودیم، زیبا خیلی بیتابی میکرد که زودتر برگردیم. اول فکر میکردم بهخاطرِ دلبستگی به محیطِ خانه و آرامشِ آن است. یک بار که چند اجرای بینالمللی داشتم و مسافرتمان کمی بیشتر از معمول طول کشید، برایم گفت: «میدونی وقتی ما نیستیم چیکار میکنه؟ هدفون میذاره تو گوشش و با یه چوبلباسی تمرین میکنه...»
درواقع دخترک به مرحلهای رسیده بود که دیگر یک ساعت در روز جوابِ تمرینهایش را نمیداد. دستِکم به سه ساعت تمرین نیاز داشت. برای همین به زیبا پیشنهاد دادم با مادرش صحبت کند. و چه اشتباهی کردم...
زیبا مادرش را دعوت کرد. من خانه نبودم. همسرم تعریف کرد مادر و دختر با هم و بدونِ اینکه مرد بفهمد آمدند. دختر یک کلمه هم حرف نزده بود. فقط ساز را برداشته و جوری نواخته بود که مادرش شروع کرده بود زار زار گریه کردن. آنوقت زیبا با مادرش صحبت کرده بود و بعد دختر یک آهنگ شاد زده بود.
من یکی از سازهای قدیمی و خوشصدایم را دادم به دختر که ببرد و در خانهشان پنهان کند. سازِ مشقِ خوبی بود. ردّ انگشت و پیشرفتِ صدها هنرجو را روی دستهاش یادگاری داشت.
وقتی پدرش خانه نبود تمرین میکرد. سرمشقهای جدید را هر چندروز یک بار با او کار میکردم و اگر ایرادی داشت راهنماییاش میکردم. گاهی میآمد روی ایوان و ما صدای ساز زدنش را میشنیدیم و لبخند میزدیم. اما یک روز صدای ساز را جوری دیگر و برای آخرینبار از خانهشان شنیدیم.
روی ایوان نشسته بوده و مطالعه میکردم. زیبا داشت غذای هاسکی را میداد و با او بازی میکرد. هر سه با جیغهای دختر، و صدای ویولنی که به دیوارِ بین ِخانهی ما و همسایه کوبیده شد و از هم پاشید، میخکوب شدیم. آن روز صبح دختر بیدار شده و مثل هر روز ساز را از مخفیگاه برداشته بود. شروع به نواختنِ قطعهای کرده بود که تازه یادش داده بودم. غافل از اینکه پدرش مرخصی گرفته و در خانه خواب است...
اینها را چند روز بعد زیبا برایم تعریف کرد. وقتی از ردّ کبودیِ آرشه روی بدن، و ردّ انگشتهای مرد روی صورتِ دخترک میگفت، هم خودم را گناهکار میدانستم، هم احساس میکردم هیولایی دارد درونم رشد میکند و دلم میخواهد مرد را در خیابان با ماشین زیر بگیرم. سعی کردم این احساسِ نامعقول و وحشیانه را از خودم دور کنم، اما باید اعتراف کنم فکرِ کُشتنِ همسایهام همان وقت در سرم شکل گرفت و تا روزی که او را کُشتم مدام با من بود...
دخترک دیگر نیامد، ولی تلفنی با همسرم در ارتباط بود و گاهی همدیگر را بیرون از خانه میدیدند. چند ماه بعد از این اتفاق بود که زیبا مُرد.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii