اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
خالی.. (بخش یکم).. مهسا خوشحال است
خالی
(بخش یکم)
مهسا خوشحال است. این را از صدایش میفهمم. میگوید: «جات خیلی خالیه». من هم خوشحالم که دارد بهشان خوش میگذرد. خیلی دوست داشتم بروم، اما خب، کار است دیگر. قرار بود مرخصی بگیرم که همکارم تصادف کرد و مجبور شدم بمانم. ویلا را رزرو کرده بودند و تمام برنامهریزیهای سفر را با پدر و مادر و خواهر و برادرهای مهسا، که هر کدام زن و شوهر و بچههایی دارند، انجام داده بودیم. بیش از بیست نفر بودیم و هیچ جور نمیشد برنامه را فقط برای یک نفر عقب انداخت.
مهسا اول گفت نمیروم. اما بقیه، و همچنین خودم، اصرار کردیم که نباید بهخاطر من بماند. چهار سال بود پایمان را از شهر بیرون نگذاشته بودیم. میدانستم اگر بمانَد غصه میخورَد. بهخصوص برای بچه هم که بود باید میرفت. آرمان مدام از جنگل و دریا حرف میزد، و وقتی صحبت از مسافرت میشد کلّی ذوق میکرد.
صبح راه افتادند. مهسا گفت: «یک هفته بیشتر نیست عزیزم».
گفتم: «هفت روز...»
کمک کردم چمدان مهسا و وسایل بچه را ببریم به پارکینگ. تا بقیه برسند برگشتیم بالا و منتظر ماندیم. آرمان هنوز خواب بود. مهسا نگاهش کرد و گفت: «بچهام تا حالا دریا رو ندیده».
گفتم: «خیلی مواظبش باش، شیطونه».
دستم را گرفت و گفت: «کاش میاومدی».
«باز شروع نکن. انگار میتونستم بیام و نیومدم».
زنگ در را زدند. مهسا آرمان را بغل کرد و رفتیم پایین. بدرقهشان کردم و برگشتم. باید آماده میشدم بروم شرکت. خانه چهقدر خالی شده بود. از پنجره به نورِ طلایی-خاکستریِ خورشید در افقی از دود و آجر و آهن نگاه کردم. پرده را کشیدم و لباسهایم را همانجا در هال در آوَردم. اگر آنها بودند باید میرفتم به اتاق. بدنم را از زوایای مختلف در آینهی روی کنسول نگاه کردم. با کف دست چند بار به شکمم زدم و گفتم: «اگه وقت کردی یک کم ورزش کن حاجآقا».
کمی با شورت در خانه قدم زدم. لیوانی شیر ریختم و با کیک گذاشتم داخل سینی. چند دقیقهای وقت داشتم. سینی را گذاشتم روی میز عسلی و خودم روی مبل لم دادم. کنترل تلویزیون و ماهواره را برداشتم. کمی شبکهها را بالاوپایین کردم. آنقدر کارتون دیده بودم که یادم رفته بود تلویزیون چیزهای دیگری هم نشان میدهد. در یک شبکه، جک نیکلسون داشت زنی را میبوسید. اما آن صحنه زود تمام شد و من هم وقت نداشتم تمام فیلم را ببینم. شبکه دیگری را گرفتم که در آن شکیرا داشت میرقصید. همانطور که محو پیچوخمِ اندام و زیباییِ صورتش شده بودم، شیر و کیکم را خوردم. خوانندهی آهنگ بعدی مردک یغوری بود که بهجای خواندن قارقار و واقواق میکرد. تلویزیون را خاموش کردم و لباس پوشیدم.
بعدازظهر مهسا زنگ زد. هیجانزده بود. گفت در هر شهری توقف کوتاهی میکنند و راه میافتند. گفت آرمان خیلی خوشحال است. خودش هم خوشحال بود. سعی کردم صدایم شاد و سرزنده باشد. مهسا گفت تا غروب میرسند به ویلا. گفت شب که رفتم خانه شام بخورم و زیاد خانه را بههم نریزم و مراقب خودم باشم که شیطنت نکنم و از اینجور حرفها. بیشتر داشت شوخی میکرد، خوب میداند من عرضهی این کارها را ندارم. نمیدانم، شاید هم داشته باشم. بههرحال هیچوقت موقعیتش پیش نیامده که این را بفهمم. از وقتی دستِ چپ و راستم را شناختم مجبور بودم کار کنم. برای خرج مدرسه و ریختولباس و بعد دانشگاه و کتابهایم خودم باید پول در میآوردم. نه اینکه خانواده و کسوکاری نداشته باشم، اما خب آنها هم گرفتاریهای خودشان را داشتند، و از بچه و بچهداری فقط تولیدمثلش را فهمیده بودند. بعد هم با اولین دختری که آشنا شدم ازدواج کردم. ازدواج با جیب خالی و بدون حمایتِ مالی هم که معلوم است چه میشود. باید به معنای واقعی جان بکنی و از خروسخوان تا بوقِ سگ خرحمالی کنی، آخرش هم گیرِ قسطِ وام و اجارهخانه و خرجی خانه باشی.
شب که از شرکت برمیگردم، مهسا پیام میدهد که رسیدهاند. از خودش و آرمان در ویلا عکس گرفته است و میفرستد. عکسهای خندانشان را نگاه میکنم و لبخند میزنم. مهسا دختر خوبی است. (نمیدانم چرا زبانم نمیچرخد بگویم «زن خوبی»!) روزهای خوب و بدِ زیادی را با هم گذراندهایم. تا حدود زیادی از عیبها و خوبیهای هم خبر داریم. البته در این چهار سالی که آرمان آمده خیلی از هم دور شدهایم. او همیشه بین ما ایستاده، نشسته، یا خوابیده است. حتی شبها آنقدر بیدار میماند و مامانش را جلوی تلویزیون گروگان میگیرد تا من بروم بخوابم. نمیدانم هیچوقت ممکن است به روزهایی که دوتایی با هم بودیم برگردیم یا نه؟! مثلا همین سفر، حتم دارم اگر آرمان نبود مهسا هم نمیرفت. صبر میکرد در فرصتی مناسب با هم میرفتیم.
عکسی از شام و آشپزخانه میگیرم و برای مهسا میفرستم. زیر عکس مینویسم: «آشپزخونهات رو کثیف نکردم. خوش بگذره. دوستت دارم عزیزم».
#م_سرخوش
بخشهای دیگرِ داستان در:👇
@mohsensarkhosh_khatkhatiii
ادامه دارد...