کرگدن‌ها.. نویسنده:

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

شتابان به بیرون دویدیم و دیدیم که فی‌الواقع، میان تلِ آوار، کرگدنی با سری رو به پایین و غرش‌هایی وحشت‌زده و وحشت‌زا به دورِ خود می‌چرخید. من توانستم ببینم که دو شاخ دارد. گفتم: «این کرگدن افریقایی است… نه، خدایا، آسیایی است».
آشفتگیِ ذهنی من به‌حدی بود که دیگر نمی‌دانستم آیا وجودِ دو شاخ نشانه کرگدن آسیایی یا افریقایی است و یا، برعکس، وجود یک شاخ نشانه کرگدن افریقایی یا آسیایی است و یا، برعکس، وجود دو شاخ… خلاصه دچار پریشانیِ ذهنی شده بودم و در همان حال بوتار نگاهِ غضب‌آلودی به دودار انداخت و گفت: «این توطئه شرم‌آوری است!»
و مثل این‌که پشت میز سخنرانی ایستاده باشد انگشت خود را به سوی حقوق‌دان دراز کرد و افزود: «زیر سر شماست».
حقوقدان در جواب گفت: «زیر سر خودتان است!»
دیزی که بیهوده می‌کوشید تا آن‌ها را ساکت کند گفت: «آرام باشید، حالا وقتش نیست!»
رئیس گفت: «خوب است چندبار از مدیر کل تقاضا کرده باشم که به‌جای این پلکان پوسیده کرم‌خورده یک پلکان سیمانی به ما بدهند! چنین اتفاقی جَبراً می‌بایست بیفتد. قابل پیش‌بینی بود. حق با من بود».
دیزی به طعنه گفت: «طبق معمول. اما حالا چه‌طور باید پایین برویم؟»
رئیس درحالی‌که گونه خانم ماشین‌نویس را نوازش می‌کرد با لحن عاشقانه‌ای گفت: «من شما را بغل می‌کنم و با هم می‌پریم پائین!»
«دست زبرتان را به صورت من نمالید، ای مرد ستبرپوست!»
رئیس فرصت نکرد تا خودی نشان بدهد. بانو بوف که بلند شده بود و پیش ما آمده بود و از چند لحظه پیش کرگدن را که پایین پای ما به دور خود می‌چرخید تماشا می‌کرد ناگهان فریاد وحشتناکی برآورد و گفت:
«این شوهر من است! بوف، بوف بیچاره من، چه بلایی سرت آمده است؟»
کرگدن، یا به عبارت دیگر همان بوف، با غرشی هم خشن و هم مهر‌آمیز جواب او را داد. در حالی که بانو بوف بی‌هوش در آغوش من افتاد و بوتار دست‌ها را بالا برده بود و می‌خروشید: «این دیوانگیِ محض است! چه جامعه‌ای!»
چون لحظه‌های اولِ تعجب گذشت، ما به مأموران آتش‌نشانی تلفن کردیم و آن‌ها با نردبان‌هایشان آمدند و ما را پایین کشیدند. بانو بوف، گرچه از این کار منعش کرده‌ بودیم، بر پشت همسرش سوار شد و به سوی مقر خانوادگی خود رفت، این می‌توانست دلیلی برای گرفتن طلاق باشد (از چه کسی؟)، اما او ترجیح می‌داد که شوهرش را در آن وضع و حال تنها نگذارد.
ما همه (البته منهای آقا و خانم بوف) برای خوردنِ ناهار به پیاله‌فروشیِ کوچکی رفتیم و آن‌جا شنیدیم که چند کرگدن در چند گوشه شهر دیده شده‌اند: بعضی می‌گفتند هفت تا، بعضی هفده‌تا، و بعضی سی‌ودوتا. بوتار، در مقابلِ چنین شهادت‌هایی، دیگر نمی‌توانست بداهتِ وجودِ کرگدن را انکار کند. اما مدعی بود که می‌داند تکلیفش چیست و یک‌روز آن را به ما خواهد گفت. او از «چون و چرای» امور و از جزئیاتِ «پشت پرده» و از «اسم و رسم» مسئولانِ این ماجرا و از مقصود و معنای این «تحریکات» خبر داشت. البته بعدازظهر نمی‌شد به اداره رفت (گور پدر کارهای اداری) و می‌بایست منتظر ماند تا پلکان را تعمیر کنند.
از این فرصت استفاده کردم تا سری به ژان بزنم، بلکه با او آشتی کنم. خوابیده بود. گفت: «حالم خیلی خوش نیست!»
«می‌دانید، ژان حق با هر دو ما بود. در شهر هم کرگدن‌های دو شاخ هست و هم کرگدن‌های یک شاخ. این‌که این‌ها از کجا آمده‌اند و آن‌ها از کجا خیلی مهم نیست. مهم به نظر من وجود خود کرگدن است».
ژان بی‌آن‌که به من گوش بدهد تکرار می‌کرد: «حالم هیچ خوش نیست، حالم هیچ خوش نیست!»
«چه‌تان شده است؟»
«کمی تب دارم. سرم هم درد می‌کند».
در حقیقت پیشانی‌اش بود که درد می‌کرد. می‌گفت: «حتماً به جایی خورده است». اتفاقاً هم نوکِ یک دمل از بالای بینی‌اش بیرون زده بود و رنگش تیره مایل به سبز، و صدایش دورگه شده بود.
«آیا گلوتان درد می‌کند؟ شاید آنژین باشد».
نبضش را گرفتم. ضربان آن منظم بود.
«مسلماً چیز مهمی نیست. چند روز استراحت می‌کنید و خوب می‌شوید. آیا به پزشک مراجعه کرده‌اید؟»
پیش از رها کردن مچش، متوجه شدم که رگ‌هایش متورم و برجسته شده است. بیشتر دقت کردم و دیدم نه‌ فقط رگ‌ها درشت شده است، بلکه پوست اطراف آن‌ها دارد به‌طور محسوس تغییرِ رنگ می‌دهد و سفت می‌شود.
در دل گفتم: «شاید وضع وخیم‌تر از آن باشد که من فکر می‌کردم».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii