اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
آنها.. دو مرد سیاهپوش در تاریکی نیمهشب، با موتورهای تریل در جاده مالرو حرکت میکنند
آنها
دو مرد سیاهپوش در تاریکی نیمهشب، با موتورهای تریل در جاده مالرو حرکت میکنند. این جاده از میان تپهماهورهای دور از شهر پیچوتاب میخورَد و در نهایت به گورستانی کوچک و دورافتاده میرسد. موتورها را نگهداشته و پیاده میشوند. بیلهاشان را در سکوت از ترک موتور باز میکنند. جز جیرجیر حشرات و صدای تِقتِق سرد شدن موتورها، صدایی نیست. حتی باد هم نمیوزد. گورستان خشک و خالی است. آخرین درخت را چند هفته پیش آتش زدند. از وقتی که دولت این تکه زمینِ پرت را در دل تپهها برای "آنها" درنظر گرفته بود، مردها هر بار شبانه آمده بودند و یا نهالهاشان را شکسته بودند، یا لاشه سگ و گربه روی قبرهاشان انداخته بودند.
بیشترِ قبرها سنگ نداشتند، و تکوتوک قبرهایی که سنگ داشتند هم بینامونشان بودند. اما گوری که مردها دنبال آن میگشتند از روی خاکِ تازهاش پیدا بود. مردها مشغول شدند. خاکِ نرم را به سرعت با بیلها برداشتند تا به جنازه رسیدند. جنازه را به زحمت بیرون کشیده و روی ترک یکی از موتورها بستند. وقتی میخواستند از گورستان بیرون بیایند، با اسپریِ رنگِ سیاه روی تابلویی که جلو گورستان نصب شده بود نوشتند «جهنمیها»، بعد موتورها را روشن کردند و راه افتادند. چند کیلومتر در دلِ تپهها از مسیرهای ناهموار گذشتند و از هر آبادی دور شدند. بالاخره جایی که هیچ نشانی از عبور انسان، یا گلهای نبود ایستادند. جنازه را از ترک موتور باز کرده، و پارچه دورِ آن را پاره کردند. جسدِ چروکیده و لخت پیرزن زیر نور مهتاب به سفیدی میزد. او یکی از بزرگان "آنها" بود. جنازه را از بالای تپه به پایین انداختند و با عجله به سمت شهر حرکت کردند تا قبل از طلوع خورشید به عبادت سحرگاهیشان برسند.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii