من و الی.. (بخش چهارم).. حرف‌هایم که تمام شد، او دیگر نمی‌خندید

من و اِلی

(بخش چهارم)

حرف‌هایم که تمام شد، او دیگر نمی‌خندید. چهره‌اش حالتی داشت که هیچ‌وقت ندیده بودم. من و اِلی همیشه فقط بدنِ هم‌دیگر را می‌دیدیم و به خودمان فکر می‌کردیم، اما آن شب انگار دریچه‌ای به دنیای درونمان باز کردیم، و برای اولین‌بار به هم فکر کردیم.
با صدایی آرام شروع کرد به حرف زدن: «تولد شونزده‌سالگیم بود. کیک تولدم صورتی بود. خونه رو شِرشِره‌ و کاغذرنگی بسته بودیم و کلی بادکنک باد کرده بودیم. تلویزیون داشت تام و جری نشون می‌داد. من و داداشی یه‌عالمه کیک خورده بودیم. بابا زود از سرِ کار اومده بود. داشت می‌خندید. بابا خیلی کم می‌خندید. مامان یه آهنگ بندری گذاشت و شروع کرد به رقصیدن. مامان هم خیلی کم می‌رقصید. رفتم باهاش رقصیدم. داداشی هم اومد. بابا دست می‌زد. به مامان چشمک زدم و رفتیم طرفِ بابا. گفت «نه... نه...» ولی ما به‌زور بلندش کردیم. می‌دونی... ما خانواده نسبتاً فقیری بودیم. نه فک‌وفامیل درست‌حسابی داشتیم، نه دوست و آشنایی که واسه تولد دعوتشون کنیم. ولی اون‌شب چارتایی اون‌قدر خندیدیم و رقصیدیم که دیگه هیچی برامون مهم نبود. وسط شادی و خنده و رقص، تو دلم گفتم خدایا شُکرت. مرسی که این خانواده خوب‌و دارم. ممنون از این‌همه شادی... ممنون...
به یکی‌یکی‌شون نگاه کردم. مامان یه‌کم آرایش کرده بود و موقع رقصیدن شکمِ چاقش می‌لرزید، بابا معلوم بود خسته‌ست ولی دستاشو تو هوا تکون می‌داد و با آهنگِ بندری می‌خوند، داداشی هنوز خامه‌ی کیک دورِ دهنش چسبیده بود و اون وسط بپر‌بپر می‌کرد. از خوشی نمی‌دونستم چی‌کار می‌کنم. خوش‌بختی رو با تموم وجودم حس می‌کردم. چه‌قدر زندگی رو دوست داشتم. همون‌جا به خودم قول دادم تا آخر عمرم تولد شونزده‌سالگیمو یادم بمونه. قول دادم همیشه شاد باشم و بخندم و برقصم. از شادی دورِ خودم چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. اول خیال کردم ازبس چرخیدم سرم گیج رفته و نمی‌تونم رو پام وایستم. تلو‌تلو خوردم. خوردم به مامان. مامان پرت شد یه‌طرف. نفهمیدم کجا افتادم و چی شد. می‌گن کُلش کمتر از سی ثانیه طول کشیده. صداش شبیه یه سگِ هارِ خیلی بزرگ بود. سگی که تو زمین خُرخُر می‌کرد و می‌خواست بیاد بیرون. یهو دنیا زیرورو شد. من افتادم سه‌گوشِ دیوار. سقف اومد پایین. داداشی رو دیدم که صورتش زیرِ تیرآهن لِه شد. بعد خاک بود و صدای ریختنِ آوار. وقتی تموم شد چن ‌دقه طول کشید تا گردوخاک خوابید. یه تیکه از دیوار جوری به تیرآهنِ سقف گیر کرده بود که تا یه‌وجبیِ من اومده بود، ولی من زیرش سالم مونده بودم. چندتا آجر و چند تیکه گچ و سیمان رو جابه‌جا کردم و خودمو از سوراخی که توش بودم به‌زور کشیدم بیرون. باورم نمی‌شد این‌جا محله‌مون باشه. هیچ خونه‌ای نبود. فقط آوار بود و آوار. خرابه بود و خرابه...
صدای ناله و جیغ می‌اومد. تا صبح فقط صدای سگ و ناله بود. یه مردی نعره می‌زد. زنی جیغ می‌کشید. همه‌جا صدای گریه‌ بود، گریه‌هایی که آدم با شنیدنشون یاد زوزه می‌افتاد. سگا با آدما زوزه می‌کشیدن. هوا سرد بود. دلم نمی‌خواست از خونه دور بشم. منم شروع کردم جیغ کشیدن... مامان... بابا... زوزه می‌کشیدم... داداشی...»
وقتی اِلی به این‌جا رسید دیگر تاب نیاوَرد. روی مبل دراز کشید و خودش را مثل یک جنین جمع کرد. رفتم کنارش روی زمین نشستم. صورتش را بینِ بازوهایش قایم کرده بود. نمی‌دانستم چه‌کار کنم و چه بگویم. دستم را روی موهایش گذاشتم. می‌خواستم چیزی بگویم، اما قبل‌از این‌که دهان باز کنم بلند شد و روی مبل چهارزانو نشست. ریمل‌ها و اشک‌ها قاطی شده و دور چشم‌هایش را سیاه کرده بودند. پُشتِ دستش را روی پلک‌هایش کشید. خندید و گفت: «لعنتی. می‌دونی چند سال بود بهش فکر نکرده بودم؟»
گفتم: «ببخشید. نمی‌خواستم ناراحتت کنم».
از روی زمین بلند شدم. می‌خواستم کنارش بنشینم و بغلش کنم، اما خودش را کنار کشید و گفت: «عوضی، می‌خوای بمیری به‌درک، ولی تا وقت مرگت نمی‌خوای حموم بری؟ راستی‌راستی بوی یه‌طویله اُلاغ گرفتی. پاشو گمشو برو حموم خفه شدم».
راست می‌گفت. بیشتر از یک هفته بود حمام نرفته و اصلاح نکرده بودم. بعد از خاطراتی که تعریف کرده بود، خنده‌اش چنان به دلم نشست که برای مدتی بیماری و مرگ خودم را فراموش کردم. برای اولین‌بار از وقتی دکتر جوابم کرده بود خندیدم. اِلی بلندتر خندید. من بیشتر خندیدم. با هم به قهقهه افتاده بودیم. باورم نمی‌شد دارم می‌خندم. بعد به اِلی گفتم بیاید با هم برویم حمام. گفت: «آهااا... داری آدم می‌شی. این شد یه حرف حسابی». در حمام باز هم شوخی و مسخره‌بازی کردیم و خندیدیم.

ادامه دارد...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii