اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
من و الی.. (بخش دوم).. وقتی شروع میکند به دویدن، میایستم و به لملم کردن کفلهایش نگاه میکنم
من و اِلی
(بخش دوم)
وقتی شروع میکند به دویدن، میایستم و به لُملُم کردنِ کفلهایش نگاه میکنم. یادِ دُنبهی گوسفندهایی میافتم که میدوند تا از دستِ قصاب فرار کنند. در خیالم زن را میبینم که گرفته و لُختش کردهام و خواباندهام روی پُل. بدنش میلرزد و دستوپا میزند. چاقویم را باز میکنم. موهایش را چنگ میزنم و سرش را عقب میبَرَم. تیغهی چاقو را زیرِ غبغبِ نرمش میکِشم. چاقو را عقب و جلو میکنم و خِرخِرهاش را میبُرَم. مثلِ گوسفندِ قربانی خُرخُر میکند. دست و پایش سیخ میشود و میلرزد. زیرِ تنم با تشنجهای پیدرپی جان میکَنَد. خون از گلویش شُرشُر میکُنَد و کف پُل راه میافتد. خونِ گرم و سرخ...
چراغِ خطرِ ماشینها سرخ است. مثل رودخانهای از خون، زیر پایم جریان دارد. به نردههای پُل هوایی میچسبم و نگاه میکنم. از یک ماه پیش بارها اینجا ایستادهام و دلم خواسته از نرده بالا بروم و خودم را بیندازم پایین، اما هربار دیدم این کار هم هماناندازه بیاهمیت است که در اتاقم یا روی تخت بیمارستان بمیرم. شاید چند نفر جیغوداد کنند، شاید برای چند راننده دردسر درست شود، شاید تصادف زنجیرهای شود و چند نفر دیگر هم با من بمیرند، ولی اینها همه بهنظرم بیمفهوم است. حتی اگر با پریدن من مسیر زندگی عدهای هم عوض شود، باز به زحمتش نمیارزد که از نردهها بالا بروم و بپرم. چون بقیه آدمهایی که مرگ من ممکن است اثری روی زندگیشان بگذارد هم یک روز میمیرند.
از پل پایین میآیم و مثلِ آدمهای معمولی شروع میکنم به قدم زدن. خسته میشوم. میروم در یک بستنیفروشی مینشینم. برای خودم بستنی سفارش میدهم. میخواهم مثل همیشه بگویم «دارک، نسکافه، کاکائو، کارامل»، اما میگویم «توتفرنگی، شاهتوت، وانیل، طالبی». بستنی را که میآورند، با دیدن رنگهای سبز و صورتی و سفید، یاد اِلی میافتم. نمیدانم، شاید وقتی سفارش میدادم هم داشتم ناخودآگاه به او فکر میکردم. شاید حتی قبلتر، وقتی باسنِ زنِ روی پُل را دیدم. این روزها تفریحم این شده که مُچِ ناخودآگاهم را بگیرم. خیلی چیزها دربارهی خودم هست که قبلاً نمیدانستم. یعنی میدانستم، اما همیشه زیرِ نقابی حتی از خودم هم پنهانشان میکردم. از دیگران میترسیدم. از اینکه بفهمند چه افکاری دارم. اما مرگ تمام ترسها و نقابها را کنار میزند. آدم وقتی مرگ را میفهمد دیگر نه میترسد، نه میتواند به خودش دروغ بگوید.
بستنیِ اِلی همیشه این شکلی است. خودش هم همین شکلی است. پوستِ سفید با گونههای صورتی و موهای سبز، آبی، بنفش یا... خلاصه رنگارنگ. قاشق را توی لُپ اِلی فرومیکنم و میچرخانم. طعم وانیل و توتفرنگی دلم را میزند، اما میخورم. بعد قاشق را فرو میکنم به لبهایش. طعم شاهتوت بهتر است. میبینم اینطوری نمیشود. شمارهی اِلی را میگیرم. میگوید همین نزدیکی است. خیلی وقت است او را ندیدهام. راستش یادم نیست آخرینبار کِی با یک آشنا حرف زدهام. فکر میکنم آخرین نفر همان دکترِ چاقِ عوضی بود که خبرِ مرگم را بهم داد. تظاهر به همدردی میکرد، ولی مدام به ساعتِ لعنتیاش نگاه میکرد و میخواست زودتر من را از سرش باز کند. به اِلی میگویم بیاید با هم بستنی بخوریم و برویم خانهی من. میگوید بستنی را میخورَد ولی بعد باید برود جایی و اگر کارش زود تمام شد، آخر شب میتوانم بروم پیشش. دوست ندارم بروم خانهاش. روی تختِ او که میخوابیم حس خوبی ندارم. انگار نفسهای دَهها مرد در بالشش زندانی شده است. یکبار این را بهش گفتم. جواب داد «وااای عزیزم چه حساس... قربونت برم اگه ناراحتی میتونی بری به جهنم».
خوشحالم که برای خودم زن و بچه دستوپا نکردهام. اگر زن داشتم لابد حالا مدام دوروبرم میپلکید و برایم دل میسوزاند و آبغوره میگرفت. من هم حوصلهاش را نداشتم و بدخلقی میکردم. اما اگر به اِلی بگویم هم فکر نمیکنم ناز و نوازشم کند و از این لوسبازیهای مادرانه دربیاورد.
بستنیفروش نگاهم میکند. آنقدر با بستنی ور رفتهام که آب شده است. رنگها بههم مالیده و بستنی تبدیل شده به مایعی چندشآور و بدرنگ. اِلی را از پشت شیشه میبینم. ظرف بستنی را در سطل زباله میاندازم و برایش دست تکان میدهم.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii