اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
پیامی برای آلمان. (بخش اول).. برف میآید
پیامی برای آلمان
(بخش اول)
برف میآید. از آن برفهای تنبل و تپل. شبیهِ بچههایی هستند که سرِ صبح به زور بیدارشان کردهاند تا بروند مدرسه. شُلووِل و بیحال تلوتلو میخورند و از آسمان پایین میآیند. کنارِ خیابان منتظرِ مینیبوسِ مدرسه ایستادهام. سعی میکنم به صداهایی که از شکمم میآید محل نگذارم. بابا دوباره خواب مانده بود. آنقدر تکانَش دادم تا بیدار شد. دیر بود، وقت نشد صبحانه بخوریم. بابا هولهولکی لباس پوشید و بهخیالِ خودش کمک کرد من هم لباس بپوشم. البته من قبل از او آماده بودم. روی مبل نشستم و نگاهش کردم که داشت دنبال جورابهایش میگشت. کنار و زیرِ تخت را گشت، کمدِ لباسها را زیرورو کرد، هال را گشت، حتی حمام را هم نگاه کرد. ده دقیقهای نگاهش میکردم و به این فکر میکردم که چرا بهجای چشم، از دماغَش استفاده نمیکند؟! اگر بو میکشید، حتماً زودتر جورابهایش را کنارِ درِ یخچال پیدا میکرد. وقتی حسابی ناامیدم کرد، از روی مبل بلند شدم، به آشپزخانه رفتم، گوشهی جورابها را گرفتم و بردم به اتاق. بابا که من و جورابها را دید، مثلِ بچهی خنگی که کارنامهاش را ببیند سرش را زیر انداخت. جورابها را پوشید و رفت سرِ یخچال و با همان دستها برایم ساندویچ درست کرد. نانِ یخزده را گذاشت در ماکروفر و دکمهاش را یک بار فشار داد، سی ثانیه. یک بار هم من فشار دادم، یک دقیقه. سی ثانیه برای باز شدنِ یخِ نان کم است، یک دقیقه هم زیاد. باید سرِ چهل و پنج ثانیه دکمه را زد و نان را برداشت. مامان همیشه همین کار را میکرد. من چند بار برای بابا انجام دادم، ولی او انگار متوجه نمیشود. او میگذارَد سی ثانیه تمام شود، بعد نان را برمیدارد و میبیند هنوز سرد است، و دوباره سی ثانیه دیگر... و اینبار نان از بس داغ شده است زود خشک میشود. کره و مربا را روی نان مالید. کره آب شد و همراه با مربا از سوراخهای نان بیرون زد و کِش آمَد. درست شبیه وقتی سرما میخورم و آن چیزهای زرد از سوراخهای دماغم بیرون میزنند و کِش میآیند. گرسنهام، ساندویچ کره و مربا در کولهام است، اما گمان نمیکنم دلم بخواهد بخورمش. دهانم را باز میکنم، زبانم را بیرون میآورم و سرم را بالا میگیرم. دانهبرفِ خپلی را نشان میکُنم و به طرفش میروم. موفق میشوم. ملچملوچ میکنم. خودم را یادِ مارمولکی میاندازم که مگسِ بزرگی را شکار کرده باشد. بابا میگفت مامان خیلی مارمولک بوده، میگفت آن دکتره را با زبانش شکار کرده است. وقتی از آن ساختمانِ بزرگِ شلوغِ ترسناک برگشتیم اینها را گفت. پای پلههای سنگیِ زشت، جلوی پایم زانو زد و دستهایم را گرفت. از پُشتِ عینکِ تهاستکانیاش چشمهای ورقلمبیدهاش را میدیدم. چشمهایش شبیه چشمِ قورباغهای شده بود که ساعتها با موبایل بازی کرده باشد، قرمز و خیس. بعد موبایلش زنگ زد. گوشی را به من داد. مامان بود. چیزهایی دربارهی آلمان گفت و اینکه دوستم دارد و برمیگردد میبَرَدم. به صدایش گوش کردم که میلرزید. آنوقت بابا گوشی را گرفت و قطع کرد. سرش را به سینهام فشار داد و دربارهی مامان و مارمولک و شکارِ دکتر و آلمان حرف زد. او هم صدایش میلرزید. کلهی طاسش درست جلوی چشمم بود. دلم میخواست تُف کنم کفِ دستم و بکوبم وسطِ کلهی تخممرغیاش، ولی فکر کردم حتماً خوشش نمیآیَد.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii