اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
نیست. (بخش اول).. دو زوج جوان جلوی شومینهی روشن نشستهاند
نیست
(بخش اول)
دو زوجِ جوان جلوی شومینهی روشن نشستهاند. دو قلیان بینِ آنهاست و دودش هوای خانه را سنگین کرده. یکی از دخترها دراز میکشد و سرش را میگذارد روی زانوی پسری که کنارش نشسته است. پسر موها و گردن او را نوازش میکند و به قلیان پُک میزند. پسرِ دیگر با نیِ قلیان به سرِ دختری که کنارش نشسته میزند و میگوید: «یاد بگیر» دختر با انبر تکهای زغالِ سرخ شده از داخل شومینه برمیدارد. زغال را به طرف صورت پسر میبرد و میگوید: «ای بیچشمورو! کم برات رمانتیکبازی درآوردم؟»
زغال را سرِ قلیان میگذارد. هر چهار نفر میخندند. پسری از جمعِ پسر و دخترهایی که دارند ورقبازی میکنند داد میزند «اینم آس... و هفت دست تمام... اوووههه...» بعد بلند میشود و کمی میرقصد. دختری که دراز کشیده بود بلند میشود. گیتاری که روی کاناپه است را برمیدارد. پسری میگوید «دمت گرم. این شد». دختر شروع میکند آکورد گرفتن و خواندن. صدایش شُل، و ریتمش لَنگ است. بقیه شروع میکنند با او خواندن. دخترِ دیگری بلند میشود و میرقصد. دو پسر و یک دختر دیگر هم بلند میشوند. کمکم صدای دختری که آواز میخوانَد صافتر و ریتمِ آهنگش تندتر میشود. حالا همه دارند میرقصند. فقط پدرام روی سنگِ اُپن نشسته است. اُپن را به یکجور بار تبدیل کرده است. یکدور شرابِ قرمز میریزد و میگوید «هر کس بیاد جامش رو برداره».
همه جلوی اُپن میآیند. جامها را برمیدارند. چهار پسر و چهار دختر ایستادهاند، و به میزبانشان نگاه میکنند. یکی از پسرها میگوید: «به سلامتیِ زنِ پدرام که رفیقمونو واسه یه شب بهمون قرض داد». همه میخندند. جامها را به هم میزنند. پدرام نمیخندد. جامش را یکنفس سرمیکشد. دختری که گیتار میزد دوباره شروع میکند. بقیه میخوانند و میرقصند. پدرام برای خودش یک پیکِ پُر ویسکی میریزد و بالا میرود. یکی از دخترهایی که دارند میرقصند میگوید: «پِدیجون تنهاخوری نکن».
پدرام میگوید: «من دو سال از شما عقبم».
یکی از پسرها میگوید: «خوب از ترسِ زنت همه رو فراموش کرده بودی ها...»
پدرام سیگاری برمیدارد. تهِ فیلتر را چند بار روی اُپن میکوبد. سرِ سیگار را با انگشت میپیچاند تا به شکلِ نوکِ مداد درمیآید. آن را آتش میزند. سرش را بالا میگیرد و سیگار را عمودی به لبهایش نزدیک میکُنَد. با پُکهای کوتاه و تندتند دود را به ریههایش میفرستد و از بینیاش بیرون میدهد. پسری بهسمت اُپن میآید و میگوید: «اینو دیگه نمیشه تنهاخوری کنی رفیق».
سیگار را از پدرام میگیرد و به جمعِ رقصندههای آوازخوان برمیگردد. پدرام سیگار بعدی و بعدی را میپیچد و روشن میکند. از هرکدام کمی میکِشد و آن را میدهد به کسی که از وسطِ رقص به طرفش میآید. سیگارها دستبهدست میچرخند و بوی تند و غلیظی خانه را پُر میکُنَد. یکی از پسرها با صدای دخترانه میگوید: «پِدیجون یهدور سفید بریز عزززیزممم».
همه میخندند. پدرام پوزخند میزند و پیکها را پُر میکند. خودش تا حالا سه پیک دیگر نوشیده است. این دور را به سلامتیِ خاطراتِ قدیم مینوشند.
وقتی پدرام با دوستانِ قدیمیاش تماس گرفت و گفت شب بیایند خانهاش تا مثلِ گذشته دورِ هم باشند، اول همه تعجب کردند، و بعد شروع کردند به متلک گفتن: «ای زنذلیل، چی شده فیلت یاد هندستون کرده؟»
پدرام در جوابِ تمام متلکها و حرفها، مختصر و مفید گفته بود: «زنم نیست».
فقط رسول را دعوت نکرده بود. او تنها کسی بود که از جریان خبر داشت.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii