اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
آب زندگی. (بخش اول).. نویسنده:
آبِ زندگی
(بخش اول)
نویسنده: #صادق_هدایت
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینهدوزی بود، سه تا پسر داشت: «حسنی قوزی» و «حسینی کچل» و «احمدک». پسر بزرگش حسنی دعانویس و معرکهگیر بود، پسر دومی حسینی همهکاره و هیچکاره بود، گاهی آبِ حوض میکشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت . احمدک از همه کوچکتر، سری بهراه و پائی بهراه بود و عزیزدردانه باباش بود. توی دکانِ عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را میآورد به باباش میداد. پسر بزرگها که کارِ پابهجائی نداشتند و دستشان پیشِ پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند. دستِ بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد. یک روز پینهدوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: «میدونین چیه؟ راسپوسکندش اینه که کار و کاسبیِ من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آبوگل در اومدین و احمدک که از همهتون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه. دسِ خدا به همراتون، برین روزیتونو در بیارین و هرکدوم یه کار و کاسبییم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کِروکِری میکنم. اگه روز و روزگاری کار و بارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، به منم خبر بدین، و گرنه برگردین پیشِ خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم».
بچهها گفتند: «چشم بابا جون».
پینهدوز هم به هر نفری یک گرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانهشان کرد.
سه برادر راه افتادند. تا سو به چشمشان بود و قوت به زانویشان، همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سرِ یک چهارراه رسیدند . رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زورِ خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که با احمدک همچشمی داشتند و به خونش تشنه بودند، ترسیدند که چون از آنها باکفایتتر بود سنگِ جلویِ پایشان بشود و به کارشان گراته بیندازد. با خودشان گفتند: «چهطوره که شر اینو از سر خودمون وا کنیم؟»
کَتهای او را از پشت محکم بستند و کشانکشان بردند توی یک غارِ درازِ تاریک انداختند.
احمدک هر چه عز و چز کرد بهخرجشان نرفت و یک تختهسنگِ بزرگ هم آوردند و در دهنه غار انداختند. بعد هم به پیرهن احمدک خونِ کفتر زدند و دادند به یک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آن را به پینهدوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سرِ سهراهه و پشک انداختند، یکی از آنها به طرف مشرق رفت و یکی هم به طرف مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو که حسنی با قوزِ روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگِ غروب از توی یک جنگل سر در آورد، از دور یک شعله آبی به نظرش آمد. رفت جلو دید یک آلونکِ جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: «ننه جون! محض رضای خدا به من رحم کنین. من غریب و بیکسم، امشب اینجا یه جا و منزل به من بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در میام».
ننه پیروک جواب داد: «کییه که یه نفر بیکار و بیعار مثِ تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برات سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تو رو نگهمیدارم».
حسنی هولکی گفت: «بهچشم، هر کاری که بگین حاضرم».
«از تهِ چاهِ خشکی که پشت خونمه، یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شمع شعله آبی داره و خاموش نمیشه».
پیرزن به او آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند پشتِ آلونک. حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد. پیرزن ریسمان را کشید همین که دمِ چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی، شکش ورداشت و گفت: «نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم».
پیرزنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد، حسنی تلپی افتاد پایین. اما صدمهای ندید و شمع هم میسوخت، ولی به چه دردِ حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرو رفت و بعد از جیبش یک چپق در آورد و گفت: «آخرین چیزیس که واسم مانده».
چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چندتا پک زد. چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبکِ سیاه و کوتوله دست به سینه جلوش حاضر شد و گفت: «چه فرمایشیه؟»
حسنی جواب داد: «تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟»
«من کوچیک و غلام شما هسم».
«اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام».
دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت. بعد بهش گفت: «اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو به شهری میرسی و کارت بالا میگیره. اما تا میتونی از آبِ زندگی پرهیز بکن!»
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii