اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
سوراخها.. مهرداد به دیوارها نگاه میکند. پولی که گرفته کمتر از چیزی است که فکر میکرد
سوراخها
مهرداد به دیوارها نگاه میکُنَد. پولی که گرفته کمتر از چیزی است که فکر میکرد. اگر میخواست تابلوها را تکتک بفروشد خیلی بیشتر از اینها میشُد. اما باز هم خوب است. فردا که پولِ عمل را بدهد، احتمالاً آنقدر برایش میمانَد که خانه را هم کاغذ دیواری کُنَد. باید قبل از برگشتنِ شهلا کارِ کاغذ کردن تمام شود. در خیالش هنوز تابلوها را روی دیوار میبیند. طی سالها جا و تصویرِ هر تابلوی کوچک و بزرگ در حافظهاش ثبت شده است. به کارگاهش در زیرزمین میرود و با انبردست برمیگردد. شروع میکُنَد میخها را از دیوار بیرون کِشیدن. از بیکاری بهتر است. برای کاغذ دیواری هم که بیایند، کار جلوافتاده است. هر میخی را که بیرون میکِشد تصویرِ تابلو، و خاطراتِ ساختنِ آن در ذهنش جان میگیرد. مهرداد معلم هنر است. سالها به بچههای مردم نقاشی و خوشنویسی یاد داده است. خودش هم از ترکیبِ این دو هنر، و با استفاده از ورقهای نازکِ برنجی، تابلوهای خطنقاشی میسازد. میخِ اولین تابلویی که ساخته بود را بیرون میکِشد. تابلویی بود از یک زن و مرد که دستِ بچهای را گرفته بودند و قدم میزدند. آن را در زیرزمین، بینِ کتابهایش قایم کرده بود. شهلا وقتی اتفاقی تابلو را دیده بود، گریه کرده بود. آن وقت پنج سالی از ازدواجشان میگذشت. حرفش را نزدند و تابلو در زیرزمین ماند. یک روز که مهرداد از مدرسه برگشت، دید تابلو بالای شومینه به دیوار کوبیده شده است. از آن روز به بعد مهرداد بیش از بیست سال اوقاتِ بیکاریاش را صرف ساختن تابلوها کرده بود. تابلوهایی که گاهی ساختنشان چند ماه طول میکشید. بعضی وقتها به زیرزمین میرفت و جوری غرق در بریدنِ ورقهای نازک با ارهی مویی و سمبادهکاری و چسباندنِ قطعاتِ ریز روی پارچهی مخمل میشد، که زمان را فراموش میکرد. شهلا اوایل میآمد پایین. او را تماشا میکرد و حرف میزدند. اما از وقتی ریههایش مشکل پیدا کرد و سرفهها شروع شد، دیگر نیامد. بوی چسب حالِ شهلا را بدتر میکرد.
کمکم تمام دیوارهای خانه پُر شد از تابلوهای کوچک و بزرگ. این اواخر آنقدر تعدادشان زیاد شده بود که به سختی میشد رنگِ دیوارها را تشخیص داد.
خیلیها خواسته بودند تابلوها را بخرند، اما شهلا و مهرداد هیچوقت حتی یکی را هم نفروختند.
مشتِ مهرداد دوباره پُر از میخ شده است. آنها را روی میز کنار بقیه میخها میگذارد و باز شروع میکُنَد. میخهای در دسترس تقریباً تمام شدهاند. باید به زیرزمین برود و چهارپایه بیاورد. تلفن زنگ میزند. جواب میدهد: «بله... خودمم...» دیگر چیزی نمیگوید. گوشی را به گوشش چسبانده است. صورتش درهم میشود. چشمها را میبندد و پلکهایش را به هم فشار میدهد. کنارِ مبل ایستاده است. انگار چیزِ حساسِ شکستنیای دستش باشد، آرام مینشیند. گوشی روی پایش میافتد. به دیوار نگاه میکند و از دیدنِ آنهمه سوراخ ماتَش میبَرَد. میخهای بالایی هنوز مانده است. به زیرزمین میرود. چهارپایه را میبیند. چکش را برمیدارد و با عجله برمیگردد. میخها را یکییکی از روی میز برمیدارَد و در سوراخها میگذارد و با چکش محکم میکُنَد. دیدش تار شده است. چکش را روی انگشتش میکوبد. اشک راه باز میکُنَد.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii