کرگدن‌ها.. نویسنده:.. بلند گفتم: «باید دکتر خبر کرد

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

بلند گفتم: «باید دکتر خبر کرد.
با صدای زمختی گفت: «توی لباس‌هام احساس ناراحتی می‌کردم. حالا تحمل پیژامه‌ام را هم ندارم».
«پوست شما مثل چرم شده است…»
سپس خیره به او نگریستم و گفتم: «خبر دارید چه به سر بوف آمده است؟ کرگدن شده است».
«خوب، که چی؟ چه عیبی دارد؟ خودمانیم، آخر کرگدن‌ها هم مخلوقاتی مثل ما هستند و مثل ما حق زندگی دارند…»
«به‌ شرطی که زندگیِ ما را تباه نکنند. آیا متوجه تفاوت طرز تفکر هستید؟»
«خیال می‌کنید طرز تفکر ما بهتر است؟»
«نه، اما ما اخلاقی خاص خودمان داریم که به نظرم با اخلاق این حیوانات ناسازگار باشد. ما فلسفه و نظام ارزش‌های والایی داریم…»
«انسانیت قدیمی شده است! شما آدمِ امّلِ احساساتیِ مضحکی هستید و مزخرف می‌گویید».
«ژانِ عزیز، شنیدن چنین حرف‌هایی از شما بعید است. مگر عقل از سرتان پریده است؟»
گویا واقعاً هم عقل از سرش پریده بود. قیافه‌اش بر اثر خشمی کورکورانه از ریخت افتاده و صدایش چنان تغییر کرده بود که من کلماتی را که از دهانش خارج می‌شد به‌زحمت می‌فهمیدم.
خواستم ادامه بدهم که: «چنین اظهاراتی از جانب شما…»
اما به من مجال نداد. رواندازش را پس زد، پیژامه‌اش را پاره کرد و لخت و عور روی تخت ایستاد (آن‌هم او که معمولاً آن‌همه عفیف و نجیب بود). سراپایش از شدت خشم سبز شده بود. دملِ پیشانی‌اش درازتر و نگاهش خیره‌تر شده بود. گویی مرا نمی‌دید. نه، مرا خوب می‌دید، زیرا سرش را پایین گرفت و به طرف من تاخت آورد. فقط فرصت کردم جستی بزنم و کنار بکشم، وگرنه به دیوار میخ‌کوب شده بودم.
فریاد زدم: «شما کرگدن هستید!»
و درحالی‌که به‌سوی در می‌شتافتم توانستم این چند کلمه را هم تشخیص بدهم: «تو را لگدکوب می‌کنم! تو را لگدکوب می‌کنم!»
از پله‌های عمارت چهارتا چهارتا پایین دویدم درحالی‌که دیوارها از ضربه‌های شاخ به لرزه درآمده بود و غرش‌های وحشتناک و خشم‌آلود به گوشم می‌رسید.
به اجاره‌نشین‌ها که مات و مبهوت لای در خانه‌هایشان را رو به پلکان باز کرده بودند و دویدنِ مرا تماشا می‌کردند فریادزنان گفتم: «پلیس را خبر کنید! پلیس را خبر کنید! یک کرگدن توی عمارت است!»
وقتی که به طبقه همکف رسیدم با زحمت بسیار توانستم خودم را از حمله کرگدنی که از اتاق سرایدار خارج شده بود و به طرف من کوس می‌بست نجات بدهم، تا بالاخره از پا و از‌نفس افتاده، خیسِ عرق خود را به خیابان رساندم.
خوشبختانه گوشه پیاده‌رو نیمکتی بود و من روی آن نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود که ناگهان گله‌ای کرگدن دیدم که شتابان از خیابان پایین می‌آمدند و تازان به من نزدیک می‌شدند. کاش دست‌کم از وسط خیابان می‌رفتند. اما نه. عده آنها به قدری بود که نمی‌توانستند در سواره‌رو بگنجند و به پیاده‌رو تجاوز می‌کردند. از نیمکت برجستم و خودم را به دیواری چسباندم. کرگدن‌ها نفیرزنان و غرش‌کنان در حالی که بوی فحل و چرم می‌دادند از کنار من گذشتند و مرا در ابری از غبار گرفتند. وقتی که دور شدند دیگر نتوانستم روی نیمکت بنشینم. دَدان نیمکت را خرد کرده بودند، و لاشه آن پاره‌پاره بر سنگ‌فرش افتاده بود.
از زیرِ این‌همه هیجان نتوانستم کمر راست کنم و ناچار چند روزی در خانه افتادم. دیزی به دیدنم می‌آمد و تحولاتی را که رخ می‌داد برایم نقل می‌کرد.
اول رئیسِ اداره کرگدن شده بود. بوتار از عمل او سخت برآشفته بود، اما خودش هم بیست‌وچهار ساعت بعد کرگدن شده بود. آخرین کلمات انسانی‌اش این بود: «باید همرنگ جماعت شد».
از تغییر وضع بوتار، با وجود ظاهر محکمش، تعجب نکردم. آن‌چه باعث تعجبم شد تغییر حال رئیس بود. البته دگرگونی او غیرارادی بود، اما به نیروی مقاومت او امید بیشتری می‌رفت.
دیزی به یاد می‌آورد که در روز ظهور بوف به صورتِ کرگدن، به رئیس تذکر داده بود که دست‌هایش زبر شده است و این تذکر در رئیس تأثیر بسیار کرده بود. البته به روی خود نیاورده بود، اما معلوم بود که عمیقاً متأثر شده است.
«اگر من خشونت کمتری نشان می‌دادم، اگر من این نکته را با مدارای بیشتری به او می‌گفتم شاید این اتفاق نمی‌افتاد».
ماجران ژان را برای او شرح دادم و گفتم: «من هم متأسفم که چرا با ژان نرم‌تر تا نکردم. حق بود که دوستی و تفاهم بیشتری نشان بدهم».
دیزی به من خبر داد که دودار هم تغییر شکل داده است. و نیز یکی از پسرعموهای خودش را که من نمی‌شناختم. اشخاص دیگری هم، از دوستان مشترک یا از ناآشنایان، تغییر کرده بودند. دیزی گفت: «عده‌شان زیاد است. شاید هم یک‌چهارم جمعیت شهر باشند».
«با این همه هنوز دراقلیت‌اند».
دیزی آهی کشید و گفت: «با این ترتیب که پیش می‌رود زیاد طول نخواهد کشید!»
«افسوس که همین‌طور است! و کارآیی بیشتری هم دارند».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii