فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش هفتم).. نویسنده:

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش هفتم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

ساتورنو نمی‎دانست در برابر وسواس‎های ترسناکِ زن چه واکنشی نشان بدهد. به هرکولینا نگریست. او از فرصت استفاده کرد و به ساعتش اشاره کرد تا بگوید که وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هرکولینا را دید که آمادۀ حمله است و دارد خیز می‎گیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یک زن دیوانۀ واقعی شروع کرد به جیغ کشیدن. ساتورنو تا آن‌جا که می‎توانست با محبتِ تمام خود را از چنگ او رها کرد و به الطاف هرکولینا که او را از پشت سر گرفت، سپرد. هرکولینا بی آن‌که فرصت واکنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه کرد و بر سر ساتورنوی شعبده‎باز داد کشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشت‌زده پا به فرار گذاشت.
اما شنبۀ بعد که وحشت ملاقات گذشته را از سر گذرانده بود همراه گربه، که لباسی همانند لباس خود به او پوشانده بود، یعنی شلوار چسبان زرد و قرمز لئوتاردوی بزرگ، به آسایش‌گاه رفت. کلاه سیلندر به سر گذاشته بود و شنل چرخانی که ظاهراً به درد پرواز می‎خورد پوشیده بود. با وانتِ سیرکِ خود وارد حیاط شد و آن‌جا نمایش جذابی اجرا کرد که ساعتی طول کشید. ساکنان آسایش‌گاه از بالکن‌ها با فریادهای گوش‌خراش و کف‌زدن‎های بی‌موقع، حالی کردند. همه حضور داشتند به‌جز ماریا که نه‌تنها حاضر نشد او را ملاقات کند بلکه برای تماشا هم پا به بالکن نگذاشت. ساتورنو رنجید.
رئیس او را تسلی داد: «این واکنش عادی‎یه، فراموش می‎شه».
اما هیچ‌گاه فراموش نشد. ساتورنو بعد از آن‌که بیهوده سعی کرد ماریا را ببیند همۀ تلاش خود را به‌کار برد تا نامه‎ای به دست او برساند، اما بی‌نتیجه بود. زن چهار بار نامه را بازنکرده و بدون اظهارنظر پس فرستاد. ساتورنو دیگر دنبال نکرد اما مرتب در دفتر نگهبان سیگار می‎گذاشت، بی آن‌که پی‎جویی کند که به دست ماریا می‎رسد یا نه. تا این‌که سرانجام واقعیت او را شکست داد.
کسی از عاقبتِ کار ساتورنو خبری پیدا نکرد. از این‌که دوباره ازدواج کرد و راهیِ زادگاهش شد. پیش از ترک بارسلون گربۀ نیمه‌گرسنه را به دست یکی از دوست‌دخترهای سربه‌هوایش سپرد؛ که او نیز قول داد برای ماریا سیگار ببرد. اما دختر هم پس از مدّتی دیگر پیدایش نشد. «رُسا رگاس» تعریف می‎کرد که دوازده سال پیش او را، به سلکِ یه فرقۀ شرقی با سری تراشیده و خرقۀ بلند نارنجی رنگ، در فروشگاه بزرگِ «کورته اینگلس» با شکمی بزرگ دیده‎است. رسا تعریف کرده که چندوقت یک‌بار برای ماریا سیگار می‎برده و چند مشکل ضروریِ او را حل کرده تا این‌که روزی تنها با خرابه‎های بیمارستان روبه‌رو می‎شود که مثل خاطرۀ ناخوشایندی از زمان‌های مصیبت‎بار درهم کوبیده شده. ماریا ظاهراً در آخرین ملاقات خیلی معقول بوده؛ فقط کمی چاق بوده و از آرامش صومعه رضایت داشته و این همان روزی بود که او گربه را برای ماریا برد؛ چون پولی که ساتورنو برای غذایش گذاشته بود ته کشیده بود.

پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii