اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
نور مثل آب است. (بخش دوم).. نویسنده:
نور مثلِ آب است
(بخش دوم)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
در مراسمِ اهدای جوایز پایانِ سال، هر دو برادر بهعنوانِ دانشآموزانِ نمونه در تمامِ مدرسه معرفی شدند، و نشانِ افتخار دریافت کردند. اینبار مجبور نبودند چیزی درخواست کنند، زیرا پدر و مادرشان از آنها پرسیدند چه میخواهند. آنها آنقدر عاقل بودند که تنها درخواستشان جشنی بود در خانه، برای قدردانی از همشاگردیها.
وقتی پدر با زنش تنها شد، سراپا غرور بود.
او گفت: «این نشونهی بلوغِ بچههاست».
مادرشان گفت: «خدا از دهنت بشنوه».
چهارشنبهی بعد، وقتی پدر و مادر فیلمِ «نبرد الجزیره» را تماشا میکردند، مردمی که در خیابانِ دولا کاستلانا قدم میزدند دیدند که از ساختمانِ قدیمیای که میانِ درختها پنهان است، آبشاری از نور سرازیر شده. نور، تراسها را لبریز کرده، مثلِ سیل از بنای ساختمان فرومیریخت، و چون رودی طلایی که شهر را نورانی کرده بود در امتدادِ خیابانِ اصلی تا گواداراما بهتندی در جریان بود.
در واکنش به این شرایطِ فوقالعاده، آتشنشانها درِ طبقهی پنجم را به زور گشودند، و دیدند آپارتمان تا سقف لبریز از نور است. کاناپه و صندلیهای راحتی که روکشِ پوست پلنگی داشتند در سطوحِ مختلف در اتاق نشیمن، بین بطریهای بار و پیانوی بزرگ - که شالِ مانیلی روی آن موج میخورد و آن را مانند یک عروسِ دریاییِ طلایی کرده بود - شناور بودند. اشیای خانه در تمامیتِ شعریشان با بالهای خود در آسمانِ آشپزخانه در پرواز بودند. آلاتِ موسیقی که بچهها برای رقص استفاده میکردند، در میانِ ماهیهای خوشرنگِ رها شده از آکواریومِ مادرشان - تنها موجوداتِ زنده و شاد در آن تالابِ نورانی - شناور بودند. همهی مسواکها، همراه با کاندومهای پدر و قوطیهای کِرمِ مادر، و تلویزیونِ اتاقِ خواب پدر و مادر که به پهلو شناور بود و هنوز روی آخرین برنامهی نیمهشب ویژهی بزرگسالان روشن بود، در حمامِ غوطه میخوردند.
توتو در انتهای راهرو، ماسک به صورت و پاروها در دست، با کپسولِ هوایی که فقط تا بندر دوام میآوَرد، پشتِ قایق دنبالِ چراغِ دریایی میگشت. ژول، که در جلوی قایق شناور بود، هنوز داشت با زاویهیاب ستارهی شمال را جستجو میکرد، و هر سی و هفت همشاگردی، شناور در تمامیِ خانه، ابدی شده در لحظهی شاشیدن پایِ گلدانِ شمعدانی، سرودِ مدرسه را میخواندند، اما کلماتِ سرود را برای مسخره کردنِ مدیر مدرسه تغییر داده بودند، و گاهی دزدکی گیلاسی از بطریِ برندیِ پدر میزدند. چرا که آنها همزمان آنقدر چراغ روشن کرده بودند که آپارتمان لبریز شده بود، و تمامیِ دو کلاس از دبستانِ «سنت ژولیانِ مهماننواز»، در طبقهی پنجمِ شمارهی 47 خیابان دو لا کاستلانا شناور شده بودند. در مادرید، اسپانیا، شهری دورافتاده از دریا با تابستانهای سوزان و بادهای یخزده، بدونِ اقیانوس یا حتی رودخانه، که اهالیِ بومی و محصور در خشکیِ آن هرگز در دانشِ دریانوردی در نور به مهارت نرسیده بودند.
پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii