اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
رؤیاهایم را میفروشم. (بخش چهارم).. نویسنده:
رؤیاهایم را میفروشم
(بخش چهارم)
نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
برگردان: احمد گلشیری
همين که نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار کشتی شد و با ما خداحافظی کرد، به تنهایی پشت يک ميزِ تکافتاده نشست و با جوهرِ سبزی که معمولاً موقع اهدای کتابهايش با آن گل و ماهی و پرنده میکشيد، شروع به نوشتن شعرهای روانی کرد. با اولين اخطارِ «بدرقهکنندهها پياده شوند»، دنبال فروفريدا گشتم، و سرانجام همانطور که خداحافظی نکرده داشتيم میرفتيم، در عرشهی جهانگردها پيدايش کرديم. او هم چرتی زده بود.
گفت: «من خواب شاعر رو ديدم».
شگفتزده از او خواستم که خوابش را برايم تعريف کند.
گفت: «خواب ديدم شاعر داره خواب منو میبينه».
و نگاهِ بهتزدهی من اوقات او را تلخ کرد.
«چه انتظاری داشتی؟ گاهی، ميونِ اون همه خواب، آدم خوابی میبينه که هيچ ارتباطی با زندگیِ واقعی نداره».
ديگر او را نديدم يا حتی به فکرش هم نيفتادم تا وقتی که خبرِ آن زنِ انگشترِ مارمانند بهدست را در آن فاجعهی ريويرای هاوانا شنيدم که جانش را از دست داده. چند ماه بعد که در يک مهمانیِ سياسي تصادفی با سفيرِ پرتغال برخوردم، نتوانستم جلوی وسوسهی خود را بگيرم و از او سوألهایی کردم. سفير با علاقهی زياد و تحسينِ فوقالعادهای دربارهی او داد سخن داد و گفت: «شما نمیدونين چهقدر اين زن خارقالعاده بود. اگه میدونسين يه داستان در بارهش مینوشتين».
و با همين لحن و جزئياتِ بهتانگيز به گفتههايش ادامه داد، بیآنکه سرنخی به دست من بدهد تا به نتيجهای برسم.
سرانجام با لحنی بسيار عينی پرسيدم: «آخر چهکار میکرد؟»
آنوقت او مأيوسانه گفت: «هيچی، خواب میديد».
پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii