اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
گرگها.. او پیرمردی بود با پاهای کوتاهوبلند، پشت قوزی، و چشمهای چپول
گرگها
طاهر بوگندو در بعدازظهرِ گرمی از ماهِ مرداد، موقعِ انجام دادن کار روزانهاش به شکل دلخراشی جان باخت. او پیرمردی بود با پاهای کوتاهوبلند، پُشتِ قوزی، و چشمهای چپول. همیشه بوی گندی میداد چون با حیوانات نزدیکیِ دائمی داشت و فضولاتشان را تمیز میکرد. علاوه بر تمامِ این موارد که سبب میشد هر کس این موجودِ فلکزده را میبیند رو برگرداند و راهش را کج کند، سه سالِ پیش موقعِ کار چهار تا از انگشتان دست چپش را نیز بر اثرِ حملهی ببری از دست داده بود. هر کس جای او بود همان وقت شغلش را رها میکرد. اما او تا نفَسِ آخرش به کار ادامه داد. شاید چون پول خوبی میگرفت و ساعت کاری کمی بین یک تا دوساعت در روز داشت.
من این چیزها را میدانم چون حسابدارِ باغِ وحش هستم. وقتی مبالغِ دریافتیِ طاهر بوگندو را میدیدم، همیشه از خودم میپرسیدم او که غذای خوبش نیمرو است و شبها را در اتاقکِ نگهبانی، یا اگر هوا خوب باشد گوشهای از باغِ وحش میخوابد، با پولهایش چهکار میکند؟ اما از بس گوشتتلخ و بددهان بود هیچ وقت دلم نمیخواست این سؤال را از خودش بپرسم. غلوّ نیست اگر بگویم کسی از مرگ طاهربوگندو ناراحت نشد. با این حال صحنهی وحشتآوری بوده. من شاهدِ ماجرا نبودم، اما افرادی که آن روز بعدازظهر به باغوحش آمده بودند و جلوی قفس گرگها ایستاده بودند، میگفتند هرگز این صحنه را فراموش نخواهند کرد. کسی علت هار شدن ناگهانی گرگها را نفهمید. اینطور برایم تعریف کردهاند که طاهر بوگندو مثل هرروز داشته کارش را انجام میداده، یعنی اول قسمتِ عقبی قفس را تمیز کرده و بعد نوبت به قسمت جلویی که در دیدِ بازدیدکنندگان است رسیده. او مثلِ همیشه از قفس بیرون آمده و دو نفر از بیرونِ قفس با چوبهای بلند، گرگها را به قسمت عقبی هدایت کردهاند. معمولاً او وارد میشده و بدون مشکلی چفتِ درِ قسمت عقبی را میبسته، و بقیه کارش را انجام میداده. اما آن روز تا به سمت در رفته، درشتهیکلترین گرگ خودش را به در کوبیده و او را به وسط قفس انداخته است. پشت سرش بقیه گرگها هم به طعمه بختبرگشته هجوم آوردهاند و قبل از اینکه کاری از کسی بربیاید، او را به تکهای گوشتِ دریده و استخوانِ خُرد شده تبدیل کردهاند.
بعضیها میگفتند گرما علت جنون گرگها بوده، عدهای هم گوشتِ فاسدِ الاغ را سببِ هار شدن حیوانها میدانستند. البته اصلِ مطلب این بود که روشِ تمیز کردنِ قفسها ایراد داشت، و مسئولینِ باغِ وحش هر سال مبالغی رشوه میدادند تا از تخریبِ قفسهای قدیمی و ساختنِ قفسهای جدید شانه خالی کنند. تا وقتی اتفاقی نمیافتاد مشکلی نبود، ولی با مرگِ طاهر بوگندو، آن هم پیشِ چشمِ کلی بازدیدکنندهی مجهز به دوربین و موبایل، میشد حدس زد که دردسرهایی درست خواهد شد.
مجموعه مدیریتِ باغِ وحش منتظر بودند تا با درزِ خبر به مقاماتِ شهر، سرِ کیسهها را شُل کنند، اما اولین مُدّعیانِ خونِ طاهر بوگندو کسانِ دیگری بودند.
دو روز بعد از حادثه، برای کاری به دفترِ مدیرِ باغِ وحش رفته بودم، که برخورد عجیبی را دیدم. قبل از ورود به دفتر صدای دادوفریاد شنیدم. وقتی وارد شدم، سه جوانِ درشتاندام داشتند با خشم و غضب بر سر مدیر باغوحش فریاد میکشند. میگفتند: «فکر کردید ما از خونِ پدرمون میگذریم؟ پوستتون رو میکَنیم. شکایت میکنیم. روزنامهها رو میاندازیم به جونتون...».
در همین زمان مأمورینِ انتظامات وارد شدند و آنها را بیرون کردند. از پنجره دیدم که هر کدام از آنها سوار ماشینِ گرانقیمتی شده و رفتند. مدیر باغِ وحش که هنوز برآشفته بود میگفت: «بیپدرها منو تهدید میکنن. شماها باباتون رو تا زنده بود اندازه حیوون هم به حساب نمیآوردین. تقصیر خودمه که اون دفعه واسه چهار تا انگشت کلی بهتون پول دادم».
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii