اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
قلهها و آدمها.. (بخش اول).. ماشین را در شانهخاکی پارک میکنم
قلهها و آدمها
(بخش اول)
ماشین را در شانهخاکی پارک میکنم. موبایلم را برمیدارم و کابل را جدا میکنم. صدای موسیقی قطع میشود. فلاسکِ چای را برمیدارم. پیاده میشوم. جادهی باریک و پُرپیچوخمِ کوهستانی تا خودِ قله بالا میرود، اما دوست دارم کمی از مسیر را پیاده بروم. یادم میآید خیلی سالِ پیش، پنجشنبههای هرهفته چشمم به آسمان بود و دعا میکردم فردا هوا خوب باشد. اگر هوا خوب بود، جمعه صبحِ زود با پدر و برادرم سوارِ اتوبوس میشدیم و تا پای کوه میآمدیم. آنجا بندِ کفشها و کمرِ شلوارهایمان را محکم میبستیم، وسایل را بینِ خودمان تقسیم میکردیم، و شروع میکردیم به بالا رفتن. یک ضبط و پخشِ کوچک داشتیم که من مسئولش بودم. همیشه چند نوار کاستِ شاد و چند باتری در جیبهای شلوارم بود. تا ظهر به جایی نزدیکیهای کمرکشِ کوه میرسیدیم که خودمان کشف کرده بودیم. جای دنج و قشنگی بود. چشمهی کوچکی از لای سنگها میجوشید و آبش جاری میشد. چند درختِ بید و علفها و گلهای خودرو کنار آب بود. آب کمی پایینتر باز در دلِ زمین فرو میرفت. گاهی وقتها چوپانی با گلهی گوسفند و یکی دو تا سگ میآمدند کنارِ آب. پدر با چوپانها خوشوبش میکرد و بهشان سیگار تعارف میکرد. من هم بعضی وقتها از پاکت سیگارش یکی کِش میرفتم و کبریت را برمیداشتم و بهبهانهی دستشویی، مدتی پُشتِ تپهها و صخرهها گموگور میشدم. اسم چشمهمان را گذاشته بودیم «چشمهبیدی». اجاقِ سنگی درست میکردیم و هیزم میآوردیم. همانجا چای درست میکردیم و ناهار میخوردیم. پدر و برادرم زیر درختها استراحت میکردند و حرف میزدند، و من چند ساعتی بازی میکردم و میگشتم. لانهی مار و خرگوش پیدا میکردم. جوجهتیغیهایی میدیدم که از توپِ فوتبال بزرگتر بودند، و بچه لاکپشتهایی اندازهی یک سکه. خیلی وقتها روباهی را میدیدم که با آن دُمِ پهن و بزرگش مثل گلوله از چند قدمیام فرار میکرد. سنگهای رنگی و جالب جمع میکردم. یک کلکسیون سنگ داشتم که در جعبهای زیر تختخوابم قایم کرده بودم. بعدازظهر پدر صدایم میکرد که زودتر جمع کنیم و برگردیم تا به تاریکی نخوریم. من مدتی به قله نگاه میکردم که خیلی دور و خیلی بالا بود، و بعد برمیگشتیم. آن روزها هیچوقت حتی فکرِ رسیدن به قله هم به خیالم نمیرسید. فقط یکبار پدر و برادرم رفتند کوه، و سه روز بعد برگشتند. میگفتند تا قله رفتهاند. پدر تعریف میکرد از آن بالا تمام شهر به اندازهی کفِ دو دست دیده میشود. قول دادند وقتی بزرگتر شدم من را هم ببرند. آنوقت من برای تمام بچههای کلاس تعریف کردم که پدر و برادرم تا قله رفتهاند.
حالا از پای کوه تا قله، با ماشین حدود چهلوپنج دقیقه طول میکشد. هروقت از دود و ترافیک، و بدتر از همه از آدمها خسته میشوم، میآیم این بالا. امروز هوا ابری و سرد، و کوه خلوت است. چند جوان کمی آنطرفتر درهای ماشینشان را باز گذاشتهاند و با صدای موزیک میرقصند. خانوادهی پنجنفرهای دورِ آتش جمع شدهاند و حرف میزنند. چهار پنج سال قبل، زندانیها و سربازهای شهر را به بیگاری گرفتند و تمام مسیرِ جاده را نهالهای کاج کاشتند. حالا کاجها قد کشیدهاند. دختر و پسری را میبینم که در پناهِ درختها دارند همدیگر را میبوسند.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii