فاصله‌ها.. (بخش دوم: صبحانه).. نیما وقتی بیدار شد که پدر رفته بود

فاصله‌ها

(بخش دوم: صبحانه)

نیما وقتی بیدار شد که پدر رفته بود. چشم‌هایش را مالید و با نگاهش در اتاق دنبالِ چیزی گشت. اول به هال و بعد به اتاقِ مادر و پدر رفت. همه‌جا را نگاه کرد. رفت به آشپزخانه. مادر که داشت صبحانه را آماده می‌کرد او را دید. «سلام شازده‌ی خودم. صبح به‌خیر».
«بابا رفته؟»
«باز گشنه بودی سلامِتو خوردی؟ بله رفته. واسه چی پرسیدی؟»
نیما چیزی نگفت. یکی از صندلی‌ها را کشید و پشت میز نشست. «بیا مادر جان. بیا صبحونه بخور که دیرت می‌شه».
«نمی‌خوام».
مادر سینیِ صبحانه را روی میز گذاشت. «اگه شبا تا دیروقت بیدار نمونی و تلویزیون نگاه نکنی، صبح سرحال بلند می‌شی. حالا یه لیوان شیر بخور، صبحونه رو برات می‌ذارم ببری مدرسه».
لیوانِ شیر را برداشت و به طرف دهانِ نیما برد. پسر رویَش را برگرداند. مادر دوباره از جهتِ مخالف سعی کرد. نیما از جا پرید. «می‌گم نمی‌خوام دیگه، اَه!»
شانه‌اش به لیوان خورد و لیوان از دستِ مادر افتاد. «خاک تو سرت کنن پسره بی‌ادب. معلوم نیست چه مرگشه سر صبحی. ببین چی‌کار کردی عوضی. اخلاقِ گَندش مثِ باباشه. وقتی بیفته رو دنده چپ عینهو سگ می‌مونه. برو گمشو ریختتو نبینم».
نیما به اتاقش رفت و در را محکم بست. لاله جارو و خاک‌انداز آورد و تکه‌های شکسته‌ی لیوان را جمع کرد. بعد شیر را از روی سرامیک‌ها با دستمال پاک کرد، و آخرِسر کفِ آشپزخانه را دستمالِ خیسِ دیگری کشید. کارَش که تمام شد به ساعت نگاه کرد. ساندویچ‌های کوچکِ صبحانه را درست کرد. یکی کره و پنیر، یکی پنیر و گردو، و یکی هم کره و مربا. آن‌ها را در پلاستیکِ فریزر پیچید. پلاستیک را همراه با یک سیب و دو نارنگی در پلاستیکِ دیگری گذاشت و به اتاق نیما بُرد. پسر لباس پوشیده و روی تخت نشسته بود. لاله ساندویچ و میوه‌ها را در کیفش گذاشت. «برنامه‌تو آماده کردی؟»
نیما با سر اشاره کرد «بله».
«پاشو دیرت شد».
پسر بلند شد ولی حرف نزد. لاله به اتاقشان رفت و لباس پوشید. وقتی برگشت نیما کفش پوشیده و جلوی در منتظر بود. با لگد به درِ آسانسور می‌کوبید. «چته تو؟ نکن دیوونه الآن یکی میاد یه‌چیزی بهت می‌گه».
پسر چند لگد دیگر هم زد تا آسانسور رسید و درش باز شد. با هم پایین رفتند. در راه دستِ هم را نگرفتند و هیچ حرفی هم نزدند. لاله وقتی به خانه برگشت حالِ بدی داشت. باید لباس‌ها را می‌شُست و ناهار می‌پُخت و جارو و گردگیری می‌کرد. هوا ابری و نورِ خانه کم بود، ولی چراغ روشن نکرد. تلفنش را برداشت و روی مبل نشست تا به کسی زنگ بزند. یک دقیقه‌ی تمام مثلِ مجسمه به تلفن نگاه کرد، بعد گوشی را روی مبل گذاشت. کمی گریه کرد و بلند شد که کارهایش را شروع کُنَد.

ادامه‌ دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii