اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
خانهی موقت.. (بخش دو).. معمولا بهجز شبها برای خواب به خانه نمیآمدند
خانهی موقت
(بخش دو)
معمولاً بهجز شبها برای خواب به خانه نمیآمدند. صبح زود هر کدام میرفتند سرِ کارشان. ناهار را در محل کار میخوردند و شام هم یا نمیخوردند، یا چیزی از بیرون میگرفتند. کارِ سمیرا زودتر تمام میشد و میرفت سری به خانهی پدر و مادر، یا خواهرش میزد. اما قبل از برگشتن بهروز خودش را میرساند تا بهانه دستش ندهد. گاهی نیاز جسمی آنها را به هم نزدیک میکرد. با هم مهربان میشدند و احساس میکردند زن و شوهر واقعی هستند و آنجا خانهشان است. بعد که کارشان تمام میشد، تا مدتی خوب بودند. حتی یک بار برای شام به رستوران رفتند، اما در رستوران سرِ سفارش غذا بحث کردند و شامنخورده برگشتند.
بهروز در خانه دنبال شناسنامهها میگردد. مالِ خودش در چمدان لباسهایش داخل کمد است. شناسنامهی سمیرا هم در یکی از کیفهایش است. هر دو را برمیدارد. میخواهد زود برگردد و کار را تمام کُنَد. بعد از عقد، این تنها تصمیم مشترکی است که گرفتهاند، تنها چیزی که بدون جاروجنجال سرش به تفاهم رسیدهاند. یک هفته پیش که سمیرا گفت حامله است و باید زودتر بچه را سقط کُنَد، بهروز گرچه گیج شده بود، اما قبول کرد. قرار گذاشتند به خانوادهها چیزی نگویند. بعد هر کدام تقصیر را انداختند گردن دیگری که چرا بیشتر مراقب نبوده، آخرِ سر هم سمیرا جیغوداد راه انداخت که ویارِ عدسی کرده است. بهروز با اینکه میدانست او دارد بهانهگیری میکُنَد، برای ساکت کردنش رفت عدس خرید.
روی کاناپه مینشیند. شناسنامهها جلوی چشمش است. صفحهی ازدواج و طلاق را باز میکُنَد. اسمِ سمیرا در شناسنامهی او، و اسمِ خودش در شناسنامهی سمیرا. روی اسمها دست میکِشد. به جای خالیِ نام فرزند نگاه میکُنَد. شناسنامهها را روی مبل میگذارد و بلند میشود. به آشپزخانه میرود. لیوانی از روی کابینت برمیدارَد. لیوان کثیف است. شیر آب را باز میکُنَد. بلافاصله آب را میبندد و به طرف داخلِ سینک خم میشود. از داخلِ یکی از سوراخها، ساقهی سبزِ نازکی با سه برگِ کوچک بیرون آمده است. لیوان را کنار میگذارد و صورتش را نزدیکتر میبَرد. داخلِ سوراخها تاریک است. ساقه تقریباً پنج سانتیمتر از سوراخ بیرون آمده و به سمتِ پنجره کج شده است. آرام با دو انگشتِ شست و میانیاش بیخِ ساقه را میگیرد و میکشد. مقاومت کم است. کنده شدنِ ریشه را در نوک انگشتانش احساس میکُنَد، انگار صدای آن را میشنود. ساقه خیلی بلندتر از چیزی است که فکر میکرد. سبز و بلند با ریشههای درهم و دانهی عدسِ دونیمشدهای که هنوز به انتهای ساقه چسبیده است. چند ثانیه به چیزی که بین انگشتانش است خیره میشود. احساس میکُنَد موجود زندهای در دستش دارد جان میدهد. به دوروبرش نگاه میکُنَد. ساقه را با احتیاط درون سینک میگذارد. میگوید: «الآن ردیفش میکنم. یه دقیقه صبر کن».
لیوان را برمیدارد و با عجله از خانه بیرون میرود. چند دقیقه بعد برمیگردد. لیوانِ پُر از خاک را زیر شیرِ آب گرفته و آب را آرام باز میکُنَد. خاک که خیس شد، با دُمِ قاشق سوراخی در خاک درست کرده و ساقه را میکارد.
لیوان را میبَرَد کنار پنجره و روی طاقچه در نور آفتاب میگُذارد. جوانهی کوچک و سبز در نور میدرخشد.
پایان
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii