رؤیاهایم را می‌فروشم. (بخش سوم).. نویسنده:

رؤیاهایم را می‌فروشم
(بخش سوم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز
برگردان: احمد گلشیری

من کسی را نديده‌ام که به اندازه‌ی او به يکی از پاپ‌های رُنسانس شبيه باشد، چون آدمی شکم‌باره و ظريف بود و حتی، به رغم ميلش، در صدر ميز می‌نشست. همسرش «ماتيلده» پيش‌بندی دورِ گردنش می‌آويخت که بيش‌تر به دردِ آرايشگاه می‌خورد تا سرِ ميزِ غذا، اما اين تنها راهی بود که سراپايش غرقِ سس نمی‌شد. آن روز در رستورانِ «کاروالرياس» يکی از روزهای معمول زندگی او بود. سه خرچنگِ درسته را با مهارتِ يک جراح از هم جدا کرد و خورد. در عين حال بشقاب‌های ديگران را با چشم بلعيد و از هر کدام با لذتی چشيد که انگار خواسته باشد صدف‌های خوراکیِ معمولِ گاليسيا؛ صدف‌های پوسته سياهِ کانتابريا؛ ميگوهای آليکانته و خيارهای درياییِ کوستا براوا را، که خواستاران زيادی دارد، بخورد. در اين ميان مثلِ فرانسوی‌ها از چيز ديگری به‌جز غذاهای لذيذ آشپزخانه صحبت نمی‌کرد، به خصوص خرچنگ ما‌قبل تاريخیِ شيلی که در قلبش جا داشت. ناگهان از خوردن دست کشيد، شاخک‌های خرچنگ‌وارش را تنظيم کرد و با لحنی بسيار آرام به من گفت: «يه نفر پشت سر منه که چشم از من بر‌نمی‌داره».
از روی شانه‌اش نگاه کردم و ديدم درست می‌گويد. سه ميز آن‌طرف‌تر زنی جسور با کلاهِ قديمي و اشارپی ارغوانی بدون شتاب غذا می‌خورد و به او خيره شده بود. بی‌درنگ او را به جا آوردم. پير و چاق شده بود، اما او همان فروفريدا بود با حلقه‌ی مارمانند در انگشتِ اشاره.
فروفريدا با نرودا و همسرش سوار کشتی‌ای بود که از ناپل راه افتاده بود. اما در کشتی هم‌ديگر را نديده بودند. او را دعوت کرديم تا سر ميز ما قهوه بنوشد و من تشويقش کردم تا از رؤياهايش بگويد و شاعر را شگفت‌زده کند. نرودا اعتنايی نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که به رؤياهای پيش‌گويانه اعتقادی ندارد.
گفت: «فقط شعره که غيب‌گوست».
پس‌از صرفِ ناهار و در طول قدم زدنِ اجباری در طول «رامبلاس» من و فروفريدا خود را عقب کشيديم تا خاطرات‌مان را تعريف کنيم بی‌آن که گوش کسی بشنود. فروفريدا گفت که اموالش را در اتريش فروخته و در «اپورتوی» پرتغال جای دنجی پيدا کرده و در خانه‌ای که توضيح داد کاخی قلابی روی تپه است زندگی می‌کند که از آن‌جا چشم‌اندازِ سراسر اقيانوس تا کشورهای امريکای جنوبی پيداست. هرچند صريحاً نگفت، اما از گفته‌هايش اين موضوع روشن بود که با خواب‌های پياپی، داروندار مشتريانِ پروپاقرصش در وين را بالا کشيده است. اما اين موضوع تعجب مرا برنينگيخت، چون نظرم هميشه اين بوده که رؤياهای او چيزی بيش‌از ترفندی برای گذران زندگی نيست، و اين موضوع را با او در ميان گذاشتم.
غش‌غش زير خنده زد و گفت: «مثِ هميشه پررویی».
چيز ديگری نگفت، چون بقيه‌ی افراد به انتظار نرودا ايستاده بودند تا او صحبت‌هايش را به زبان عاميانه‌ی شيليايی با طوطی‌های «رامبلا دِ لوس پا خاروس» تمام کند. وقتی گفت‌وگوی‌مان را از سر گرفتيم فروفريدا موضوع را عوض کرد.
گفت: «راستی، می‌تونی برگردی وين».
تنها در اين وقت بود که به صرافت افتادم سيزده سال از اولين ملاقات ما گذشته.
گفتم: «حتی اگه رؤياهات نادرست باشه به هيچ‌ وجه برنمی‌گردم، اينو گفته باشم».
ساعت سه ما او را به حال خود گذاشتيم تا نرودا را برای رفتن به محلِ خوابِ نيم‌روزِ مقدس او هم‌راهی کنیم، که در خانه‌ی ما پس از تدارکِ مفصل آماده کرده بود و از جهتی آدم را به ياد مراسمِ چای ژاپنی‌ها می‌انداخت. بعضی پنجره‌ها می‌بايست باز باشند و بعضی ديگر بسته باشند تا ميزان کامل گرما حاصل شود و نوع خاصی نور از جهتی خاص می‌بايست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بی‌درنگ به خواب رفت، و مثل بچه‌ها، ده دقيقه بعد بيدار شد که اصلاً انتظارش را نداشتيم. سروکله‌اش در اتاق پذيرایی پيدا شد، سرحال و با نقشی که بالش بر گونه‌اش جا گذاشته بود.
گفت: «من خوابِ اون زنی رو ديدم که خواب می‌بينه».
ماتيلده از او خواست که خوابش را برايش تعريف کند.
گفت: «خواب ديدم که اون زن داره خواب منو می‌بينه».
من گفتم: «اين موضوع از داستان‌های بورخسه».
با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت: «مگه اون اين موضوع رو نوشته؟»
گفتم: «اگه هم ننوشته باشه يه روزی می‌نويسه. اين يکی از مخمصه‌های اونه».

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii