نادیده.. آقای بازیگر نقش اول فیلم خیلی خسته بود

نادیده

پس از نمایشِ افتتاحیه‌ی فیلم، دَه‌ها خبرنگار و صدها هوادار بیرون از سالن منتظر بودند تا با عواملِ آن گفتگو کنند و عکس بگیرند. آقای بازیگرِ نقش اولِ فیلم خیلی خسته بود. شبِ قبل را به دلایلی بد خوابیده، و صبحِ زود بیدار شده بود. حالا اگر پایش را از سالن بیرون می‌گذاشت، باید دستِ‌کم یک ساعت سرِ پا می‌ایستاد و زیر نورِ کلافه‌کننده‌ی فلاش‌ها لبخند می‌زد. باید به کلی سؤالات تکراری، جواب‌های تکراری می‌داد. باید خودش را با رضایتِ خاطری ظاهری به دستِ این و آن می‌سپرد، تا مثلِ عروسکی به هر سو که دلشان می‌خواهد بکشند و عکس‌های تکی و گروهی بگیرند. اما امروز واقعاً نمی‌توانست. خوشبختانه قرارِ رسمی برای مصاحبه نداشت، پس می‌شد بدون جلبِ ‌توجه از در پشتیِ سینما خارج شود.
وقتی پا به کوچه‌ی باریک و خلوتِ پشتِ سینما گذاشت، نفسِ راحتی کشید. باید می‌رفت ماشینش را از پارکینگ برمی‌داشت. هنوز چند قدم نرفته بود که دید دری باز شد و دختر جوانی بیرون آمد. دختر در را محکم به‌هم کوبید و با مشت‌های گره‌کرده در جهتِ مسیرِ بازیگر، راه افتاد. مَرد به تابلویِ بالای در نگاه کرد: «آموزشگاهِ بازیگریِ ...». مدیرِ آموزشگاه از دوستان قدیمی‌اش بود که با هم کارشان را شروع کرده بودند.
لبخندی بر لبش نشست. یاد دورانِ دوری افتاد که با چنگ‌ودندان تلاش می‌کرد خودش را واردِ این حرفه کند. چه تحقیرها و سرکوفت‌هایی که تحمل کرده بود. چه نقدهای تند و کوبنده‌ای شنیده بود. چه‌قدر بازیِ بازیگرانِ بزرگ را نگاه کرده بود و جلوی آینه حرکات و ژست‌هاشان را تقلید کرده‌ بود، تا بالاخره به مرحله‌ای رسیده بود که به‌ جایِ حرکات و ژست‌هایِ فلان بازیگر، بتواند تکنیک‌های کارِ او را درک کند. تمام این سختی‌ها را برای این به جان خریده بود تا بتواند راهش را از بینِ صدها، و بلکه هزاران «عشقِ بازیگری» باز کند.
متوجه شد که دختر از کیفش دستمالی بیرون آورد و با دستی لرزان آن را به سمتِ صورتش برد. بی‌اختیار قدم تند کرد. نزدیکِ دختر که رسید، می‌توانست جملاتِ بریده‌بریده‌اش را بشنود.
«من به کارم ایمان دارم... می‌دونم از بهترینام... شما احمقای پولکی... شما ریاکارای دورو... اون دختره فقط واسه خوشگلیش قبول...»
می‌توانست حالِ دختر را درک کند. انگار داشت خودش را می‌دید که در ابتدای مسیرِ طولانی و دشوارش ایستاده است. گفت:
«ببخشید خانم، می‌تونم کمکتون کنم؟!»
دختر بدون این‌که رو برگرداند جواب داد:
«نخیر آقا. مزاحم نشو. حوصله لاس زدن با تو توی این کوچه‌ی خلوت رو ندارم، اون‌قدر هم باهوش هستم که بدونم چی می‌خوای. پس فکرای کثیفت رو واسه خودت نگه‌دار، وگرنه اونقد جیغ می‌زنم که...»
بازیگرِ نقشِ اول درجا خشکش زده بود. نمی‌دانست آیا باید خودش را معرفی کند و توضیح بدهد، یا بهتر است سکوت کند. احساس عجیبی آمیخته از طنز و غم و خشم بر وجودش چیره شده بود. گفت:
«باشه باشه... ببخشید، اشتباه کردم».
برگشت و با قدم‌های شتابان به سمتِ سینما رفت.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii