اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
فاصله.. (بخش اول: ناهار)
فاصله
(بخش اول: ناهار)
لاله کمی از اجاقگاز فاصله گرفت و مُشتی از سیبزمینیهای خلال شده را در ماهیتابه ریخت. همینکه جلزوولزِ روغن بلند شد، چشمهایش را بست و رویش را برگرداند. قطرهای روغن روی دستش پرید. بقیه خلالها را هم در روغنی که حالا کمتر سروصدا میکرد ریخت. آبکشِ خالی را در سینک انداخت. شیر را باز کرد و دستش را زیرِ آبِ سرد گرفت. آبِ قابلمه جوش آمده بود. برنجهای خیس خورده را در قابلمه خالی کرد. بخارِ آب ردِ سوختگیِ روغن را به درد آوَرد. فکر کرد موقعِ آبکش کردنِ برنج باید دستکش دست کُنَد. دستش را دوباره زیرِ آب گرفت و نگهداشت. دستها را خشک کرد و به هال رفت. خورشت روی شعلهی ملایم داشت جا میافتاد.
داشت جاروبرقی میکشید که تلفن زنگ زد. فرهاد بود، گفت کار مهمی در شرکت پیش آمده و دیر برمیگردد. گفت «شما ناهار بخورید، معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه. زنگ میزنم یه چیزی بیارن».
«پس قیمه نگیر».
«باشه عزیزم. کار نداری؟»
لاله کمی مکث کرد، میخواست چیزی بگوید مثلِ «مراقبِ خودت باش»، شاید آخر جملهاش "عزیزم" هم میگفت، اما سیبزمینیها داشتند دود میکردند و تا بخواهد فکر کند، فرهاد گفت «خداحافظ»، و قطع کرد. با عجله به آشپزخانه برگشت. سیبزمینیها را از روغن بیرون آوَرد و روی خورشت ریخت. برنج را آبکش کرد. یادش رفته بود دستکش بپوشد. جای سوختگیِ روغن آنقدر درد گرفت که نزدیک بود قابلمه از دستش بیفتد. دَمکُنی را که گذاشت، به ساعتِ دیواری نگاه کرد. باید دنبالِ نیما میرفت. مدرسه نزدیک بود و تا وقتی برنج دَم بِکِشد برمیگشت. شعله را کم کرد و زود لباس پوشید.
☆☆☆
بعد از تعطیلیِ شرکت، فرهاد داشت با تلفن صحبت میکرد. «امروز اصلاً نمیشه... حق داری، بهت قول داده بودم، ولی حس کردم لاله شک کرده. بهتره امروز زود برم خونه... هرچی تو بگی... آره فردا خوبه... چشم، اول بیا اینجا، بعد ناهار میریم بیرونشهر... اوکی... تو هم مراقب خودت باش عزیزم... منم همینطور. فعلاً».
فرهاد گوشی را گذاشت و به پشتیِ چرمیِ صندلیِ گردانش تکیه داد. دستهایش را پشتِ گردنش قلاب کرد و بدنش را به چپ و راست تاب داد. کسی به درِ دفترش زد. «بیا تو». مرد مسنی وارد شد. «آقا همه رفتن. بیارمشون بالا یا شما میاین پایین؟»
از روی صندلی بلند شد. کتش را درآوَرد و گفت: «نه، تو برو تو پارکینگ الآن میام. خوب شد یادم انداختی. به بچه قول داده بودم. امروز آخرین فرصت بود که درستش کنیم». مرد لبخند زد. داشت میرفت که فرهاد گفت: «صفدر پایبن دمپایی داری؟» «بله آقا هست». فرهاد دکمههای پیراهن سفیدش را باز کرد و آن را روی پشتیِ صندلی آویزان کرد. با شلوارِ مشکی و کفشِ ورنی و زیرپوش از پلهها پایین رفت. در پارکینگ یک ماشینِ مدلبالا و یک پیکان پارک بود. صفدر از صندوق عقبِ پیکان چیزهایی بیرون میآوَرد و روی زمین میگذاشت. یک جفت دمپایی هم بیرون آوَرد و جلوی پای فرهاد جفت کرد. فرهاد کفشها را درآوَرد و دمپایی پوشید. دوتایی وسایل را بُردند زیرِ سایهبان. صفدر زیراندازی پهن کرد و همهچیز را روی آن گذاشتند: یک تخته چوب، اره، میخِ دوپا و پیچ، چند متر سیم، کلید و پریز و پاتروم و لامپ، و جعبهابزارِ صفدر. فرهاد گفت: «اینا چهقدر شد؟!» صفدر جواب داد: «بیخیال آقا. از شما به ما رسیده»، و چشمک زد.
«اون بحثش جداست. بگو چند شد؟»
«دقیق نمیدونم. فاکتورش هست».
صفدر این را گفت و کنارِ خرتوپرتها نشست. ادامه داد: «خودم براش درست میکردم آقا».
فرهاد به زیراندازِ خاکی و سرِ نیمهطاسِ صفدر که کنارش موهای سفید داشت نگاه کرد. دمپاییها را درآوَرد و روی زیرانداز ایستاد. گفت: «میخوام یاد بگیرم. اگه نیما پرسید باید بدونم چی به چیه». چهارزانو نشست. با هم چوب را بریدند. کلید و پریز و بقیهی چیزها را درست مثلِ عکسِ کتابِ علومِ نیما روی چوب میخ و پیچ کردند. وقتی کارشان تمام شد، صفدر دوشاخهی سیمِ کاردستی را به برق وصل کرد. تابلوی برق را جلوی شکمش نگه داشته بود. فرهاد به او نگاه کرد و کلید را زد. لامپ روشن شد. چند بار لامپ را خاموش و روشن کرد. فرهاد گفت «کار میکنه»، و هر دو خندیدند.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii