اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
آب زندگی. (بخش سوم).. نویسنده:
آبِ زندگی
(بخش سوم)
نویسنده: #صادق_هدایت
بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشمِ مصنوعیِ بسیار قشنگ به چشمش بزند! اما در عوض روی تختِ طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابههای طلا شراب میخورد و با دستگاهِ وافورِ طلا بافور میکشید و با لولههنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شُکرِ خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیده است.
پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه به کلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمایی شد.
***
حسنی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه به سرِ برادرِ کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتانوخیزان از جادهی مشرق
راه افتاد. رفت و رفت تا به یک بیشه رسید، از زورِ خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد. دمدمههای سحر شنید که سهتا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند. یکی از آنها گفت: «خواهر خوابیدی؟»
کلاغِ دومی: «نه، بیدارم».
کلاغ سومی گفت: «خواهر چه خبر تازه داری؟»
کلاغ اولی جواب داد: «اوه! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن! شاهِ کشورِ ماهِ تابون مُرده. چون جانشین نداره فردا باز هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس، اون شاه میشه».
کلاغ دومی «تو گمون میکنی کی شاه میشه؟»
کلاغ اولی: «مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه. اما بهشرط اینکه یه شکمبهی گوسپند به سرش بکشه و وارد شهر بشه. اونوقت باز میاد رو سرش میشینه. اول چون میبینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اتاق حبسش میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دوباره باز از پنجره میاد رو سرش میشینه».
کلاغ سومی: «پوه! شاه کشور کَرها».
کلاغ دومی: «میدونی دوای کَری اونا چیه؟»
کلاغ سومی: «آبِ زندگیس. اما اگه آبِ زندگی به مردم بدن و گوششون واز بشه، دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن. اینایی رو که میبینی به این درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن».
بعد قاروقار کردند و پریدند.
حسینی که چشمش را باز کرد، دید به درخت دو نفر آدم دار زدهاند. از ترسش پاشد به فرار. سرِ راه یک بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود. گرفت سرش را برید و شکنبهاش را در آورد به سرش کشید و راهش را گز کرد و رفت. تنگ غروب به شهرِ بزرگی رسید. دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهر توی یک خرابه ایستاد. یکمرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر او نشست و کلهاش را توی چنگال گرفت.
مردم به طرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند و سر دست بلندش کردند. اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را بردند در اتاقی انداختند و درش را چفت کردند. حسینی رفت پنجره را وا کرد و دوبار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنجره آمد روی سر او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکهی طلای چهاراسبه نشاندند و با دم و دستگاه او را به قصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبههای سنگینقیمت به او پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهرنگاری نشاندند، و یک تاج هم به سرش گذاشتند.
حسینی از ذوق توی پوست خودش نمیگنجید و هاج و واج دور خودش نگاه میکرد. تا یک نفر کور با لباس مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت: «خداوندگارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همهی حضار تبریک عرض میکنم».
حسینی سینهاش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت: «تو کی هستی؟»
«قبلهی عالم سلامت باشد. مردمان این کشور همه کر و لال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زرافشانم و مأمورم تا مراسم شادباش را بهحضورتان ابلاغ بکنم».
«اینجا کجاس؟»
دیلماج: «اینجا را کشور ماه تابان مینامند».
حسینی گفت: «برو از قول من به مردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه به فکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه».
دیلماج گفت: «قربان از حُسنِ نیات...»
حسینی حرفش را برید: «بگو برن پیِ کارشون، پرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن».
تاجر کور اشاره به طرف خوانسالارباشی کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند. خوانسالارباشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره به اتاق دیگری کرد. بعد پسپسکی بیرون رفت. حسینی پاشد خمیازه کشید و لبخندی زد و با خودش گفت: «عجب کچلکبازیی این احمقها در آوردن! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم که حظ بکنن».
بعد در اتاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند به درازی اتاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون را برداشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ و افشرده را بالایش سر کشید و به خوابگاهش رفت.
ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii