فقط اومدم یه تلفن بزنم. (بخش سوم).. نویسنده:

فقط اومدم یه تلفن بزنم
(بخش سوم)

نویسنده: #گابریل_گارسیا_مارکز

ماریا را همان روز بعدازظهر، با یک شماره و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی که از آن‌جا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایش‌گاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پرونده به خط خود ارزیابی شخصی‎اش را آورده بود. نوشته بود: «مضطرب».
همان‌طور که ماریا پیش‎بینی کرده بود، شوهرش نیم‌ساعت دیرتر از وقتِ قراری که داشتند از آپارتمانشان بیرون آمد. اولین‎بار بود که در طول تقریباً دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر کرده بود و مرد گمان کرد علتش سیلاب بارانی است که در آن دو روزِ پایان هفته همۀ استان را به‎هم ریخته بود. پیش ‌از بیرون رفتن، با سنجاق یادداشتی به در چسباند که در آن مسیرش را مشخص کرده بود.
در جشن اول که بچه‎ها همه لباسِ کانگورو پوشیده بودند، او بهترین تردستی‎اش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف کرد؛ چون نمی‎توانست بدون یاریِ زن آن را اجرا کند. برنامۀ دومش نمایش در خانۀ زنی نود و سه ساله بود که روی صندلی چرخ‎دار نشسته بود و به خود می‎بالید که در هر کدام از جشن‌های تولدِ سی‎سالِ گذشته‎اش یک شعبده‎بازِ تازه برنامه اجرا کرده. مرد از غیبت ماریا آن‌قدر ناراحت بود که در اجرای ساده‎ترین تردستی تمرکز پیدا نمی‎کرد. در برنامۀ سوم یعنی برنامه‎ای که هرشب در کافه‎ای در خیابان رامبلاس اجرا می‎کرد، برای گروهی جهان‌گردِ فرانسوی نمایشی کسالت‎بار به اجرا درآورد که آن‌چه را می‎دیدند باور نمی‎کردند؛ چون به تردستی اعتقاد نداشتند. بعد از هر نمایش به خانه‎اش تلفن می‎زد و منتظر می‎ماند تا ماریا گوشی را بردارد. بعد از آخرین تلفن دیگر نگران شد و یقین کرد که اتفاقی افتاده است.
در راهِ خانه، داخلِ وانتی که برای نمایش عمومی راست‌وریس کرده بود، شُکوهِ بهار را در درختان نخل کنارِ پاسه تو دِ گراسیا دید و از این فکرِ شوم که شهر بدون وجود ماریا چه حالی برایش خواهد داشت به خود لرزید. وقتی یادداشت را که هنوز به در سنجاق شده بود دید آخرین امیدش را از دست داد. آن‌قدر ناراحت بود که فراموش کرد غذای گربه را بدهد.
حالا که دارم این را می‌نویسم یادم می‌آید که هیچ‌وقت به اسم حقیقی مرد پی نبردم، اما در بارسلون ما همه او را به اسم حرفه‌ای‌اش، ساتورنوی جادوگر، می‎شناختیم. شخصیتِ عجیبی داشت و در کارها به‌راستی شلختگی نشان می‎داد. اما ماریا ظرافت و جذابیتی داشت که مرد از آن بهره‎ای نبرده بود. این او بود که در این جامعۀ انباشته از اسرارِ بزرگ دستِ مرد را می‎گرفت و راهنمایی‌اش می‎کرد؛ جامعه‎ای که در آن هیچ مردی خوابِ آن را نمی‎دید که بعداز نیمه‌شب مجبور شود با تلفن همسرش را جستجو کند. ساتورنو ماجرا را دنبال نکرد و ترجیح داد فکرِ حادثه را از سر بیرون کند و تنها کاری که کرد این بود که به ساراگوسا تلفن زد، و از آن‌جا مادربزرگِ خواب‌آلود بدون دلواپسی گفت که ماریا بعداز ناهار خداحافظی کرده و راه افتاده است. مرد فقط یک ساعتی در طلوع آفتاب به خواب رفت و خوابِ آشفته‎ای دید که در آن ماریا لباس عروسیِ ژندۀ آغشته به خونی پوشیده بود. او با این اطمینان ترسناک از خواب پرید که زن این بار برای همیشه رفته تا او بدون وجود ماریا با این دنیای درَندشت روبه‌رو شود.
زن در پنج سالِ گذشته سه مردِ متفاوت از جمله او را ترک گفته بود. در شهر مکزیکو شش ماه پس‌از دیدارشان در گرماگرمِ عشقی جنون‎آسا او را گذاشت و رفت. یک روز صبح نیز پس‌از یک شب‌زنده‎داری جانانه او را ترک گفت. هر چیزی هم داشت جا گذاشت، حتی حلقۀ ازدواج قبلی خود را. در نامه‎ای هم نوشته بود که تابِ تحمّل بارِ عذاب این عشقِ مجنون‎وار را ندارد. ساتورنو پس‌از این‌در و آن‌در زدن پی‌بُرد که باید ماریا را به هر بهایی شده برگرداند. خواهش و تمناهایش بی‌قیدوشرط بود، قول‌های زیادی هم داد که آن‌قدرها نتوانست پای‌بندشان باشد، اما با تصمیمِ راسخِ زن روبه‌رو شد. زن به او گفت «هم عشقِ کوتاه داریم هم بلند» و با بی‎رحمی نتیجه گرفت «این یکی کوتاه بود» یک‎دندگی ماریا او را ناگزیر کرد که تن به شکست بدهد. اما در ساعت‌های اولِ صبحِ روز جشنِ اولیا، پس‌از کمابیش یک سال فراموشیِ عمدی وقتی پا به اتقاقِ سوت‌وکورِ خود گذاشت، زن را دید که با تاجِ شکوفه‎های نارنج به سر و لباسِ تورِ دنباله‎دارِ عروسی به تن روی کاناپه‌ی اتاقِ پذیرایی دراز کشیده است.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii