آب زندگی. (بخش چهارم).. نویسنده:

آبِ زندگی
(بخش چهارم)

نویسنده: #صادق_هدایت

فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد. همه‌ی وزرا و امرا و دلقک‌های درباری و اعیان و اشراف و ایلچی‌ها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته‌دسته می‌آمدند و کرنش می‌کردند و کنارِ دیوار ردیف خط می‌کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی می‌کردند. اگر مطلبِ مهم یا فرمانِ فوری بود که می‌خواستند به صحه همایونی برسد، روی دفترچه یادداشت که با خودشان داشتند می‌نوشتند و از لحاظ حسینی می‌گذرانیدند، اما از آن ‌جایی که حسینی بی‌سواد بود، وزیرِ دستِ راست و وزیرِ دستِ چپش را از تجارِ کورِ زرافشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی به او بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه دردسرتان بدهم، آن‌قدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت به او زیاده‌روی کردند و متملق‌ها و شعرا و فضلا و دلقک‌ها و حاشیه‌نشین‌ها دُمَش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه‌ی خدا و خدای روی زمین وانمود کردند، که کم‌کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشتِ نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علی‌آباد هم شهری‌ست. به‌طوری که کسی جرئت نمی‌کرد به او بگوید که بالای چشمت ابروست.
بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و به زورِ دوستاق و گزمه و قراول چنان چشم‌زهره‌ای از مردم گرفت، که همه‌ی آن‌ها به ستوه آمدند. تمام اهالی کشور ماه تابان به کشت و زرعِ تریاک و کشیدنِ عرقِ دوآتشه وادار شدند تا به این وسیله از کشور زرافشان طلا وارد کنندو به جایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند .
مخلصِ کلوم، مردم با فقر و تنگ‌دستی زندگی می‌کردند و کم‌کم مرضِ کوریِ از زرافشان به ماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان به کشورِ زرافشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد. اما با چندنفر دلقکِ درباری و متملق و تجار کور که هم‌دستش بودند، به لفت‌ولیس و عیش‌ونوش مشغول شدند. پدر و برادرها به کلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.
٭٭٭
حسینی را این‌جا داشته باشیم ببینیم چه به سر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید احمدک با کَت‌های بسته بی‌هوش و بی‌گوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته‌سنگ توی غار افتاد یک‌مرتبه ملتفت شد که کسی بازویش را گرفته تکان می‌دهد. چشم‌هایش را که باز کرد دید که یک درویشِ لندهور سبیل از بناگوش در رفته بالای سرش است. درویش گفت: «تو کجا اینجا کجا؟»
احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد که چه‌طور پدرش آن‌ها را پیِ روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را به سر او آوردند. درویش بازوهایش را باز کرد و برایش غذا آورد. احمدک خورد و به درویش گفت: «خوب حالا می‌خواهم برم پیش برادرام کمکشون بکنم».
درویش جواب داد: «هنوز موقعش نرسیده چون بی‌خود خودت رو لو می‌دی و گیر می‌اندازی. اگه راس میگی برو به کشورِ همیشه باهار. آب زندگی رو پیدا کن تا همه‌ی بدبخت‌ها رو نجات بدی».
«راهش کجاس؟»
«نشونت می‌دم، آب زندگی پشت کوه قافه».
از گوشه‌ی غار یک نی‌لبک برداشت به او داد و گفت: «اینو از من یادگار داشته باش».
احمدک نی‌لبک را گرفت، بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند. درویش او را برد سر سه‌راهه و راهِ سومی را که خیلی سنگلاخ و پست‌وبلند بود بهش نشان داد. احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد. رفت و رفت. در راه نی لبک می‌زد. پرنده‌ها و جانوران دورش جمع می‌شدند . تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت: «این‌جا یه چرت می‌زنم و بعد راه می‌افتم».
فوراً به خواب رفت. مدتی که گذشت از صدای خش‌وفشی بیدار شد. نگاه کرد بالای سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا می‌رفت و لانه‌ی مرغی هم به درخت بود.
اژدها که نزدیک می‌شد، بچه‌مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها می‌خواست آن‌ها را بخورد. بلند شد یک تخته‌سنگ برداشت و به‌طرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت به سرِ اژدها، زمین خورد و جابه‌جا مرد.
هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه می‌گذاشت و موقع پرواز بچه‌هایش می‌رسید، می‌آمد و همه‌ی آن‌ها را می‌خورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند.
همین‌که اژدها را کشت، رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد. بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچه‌هایش آورد که بخورند، دید یک‌نفر پایین درخت گرفته و خوابیده، دوباره به‌طرف کوه پرواز کرد و یک تخته‌سنگ بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند. با خودش خیال کرد «این همون کسیه که هر سال میاد و بچه‌های منو می‌بره، بی‌شک امسال واسه همین‌کار اومده. من الآن پدرش رو در میارم».
سیمرغ نزدیک خانه که رسید درست میزان گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii