برجک شماره هشت.. (بخش اول)

برجک شماره هشت

(بخش اول)

منْ سلیمانِ اسماعیلی، ستوان ‌دومِ وظیفه، جمعیِ گروهانِ ارکانِ پشتیبانیِ لشکرِ چهل و پنچ، در اتاقِ بایگانیِ پادگان ایستاده‌ام. بعدازظهرِ یک روز زمستانی است و مأموریت دارم پرونده‌ها را کمی مرتب کنم. خوشحالم که مثلِ سربازها مجبور نیستم در این هوای سرد بروم محوطه‌ی دورِ پادگان را جارو کنم یا باغچه‌ها را بیل بزنم. هرچند این هم نوعی بیگاری است، اما لااقل جایم گرم است. از قدیمی‌ترین فایل‌ها شروع می‌کنم. زونکن‌ها را بیرون می‌آوَرَم و پوشه‌ها را به‌ترتیبِ تاریخ و حروف الفبا در آن‌ها می‌چینم. لای بعضی پوشه‌ها برگه‌هایی هست که پانچ نشده و بیرون می‌افتد. آن‌ها را سوراخ می‌کنم و در جای خودشان می‌گذارم. کارِ دو تا از کشوهای فایل‌ها تمام شده است. می‌روم سراغ سومی. زونکنی را برمی‌دارم. این زونکن مربوط می‌شود به زاغه‌مهماتی دورافتاده، که من خدمتم را پارسال آن‌جا شروع کردم. پوشه‌ای را بیرون می‌کشم. آن را باز می‌کُنم و ورق می‌زنم. حس غریبی دارم. انگار چیزی وادارم کرده امروز این زونکن را بردارم و این پوشه را بخوانم. هرچه بیشتر می‌خوانم، حیرتم بیشتر می‌شود. کم‌کم دلیلِ یک‌سری اتفاقاتِ عجیب که پارسال در آن زاغه‌مهماتِ پَرت برایم رخ‌داد را دارم می‌فهمم.
همان روزهای اولِ ورودم، از سربازهای قدیمی شنیدم که برجک شماره‌ هشت جن دارد. در دلم به سادگی‌شان می‌خندیدم. حدس می‌زدم می‌خواهند سربازهای جدید را اذیت کنند و بترسانند. با این‌که به این چیز‌ها اعتقاد نداشتم، اما در ساعت‌های بی‌کاری و بی‌حوصلگی به حرف‌های سربازها گوش می‌کردم. داستان‌هایی که تعریف می‌کردند و سال‌ها بود در پادگان دهان به دهان می‌گشت شنیدنی بود.
می‌گفتند جنِ برجکِ هشت فقط زمستان‌ها پیداش می‌شود و همیشه یک شکل است. شبیه نقطه‌ای نورانی و کوچک، از سمتِ روستای نزدیک پادگان، از مسیر پرپیچ‌وخم کوهستانی می‌آید. پس ‌از عبور از بین فنس‌ها و سیم‌های‌خاردار، از زیر برجک هشت رد می‌شود و به‌ داخلِ زاغه‌مهمات می‌رود. سرباز‌هایی که ادعا می‌کردند او را دیده‌اند تعریف می‌کردند وقتی نزدیک می‌شود بوی گوشت سوخته را می‌شود حس کرد، و اگر جرئت تماشا کردن داشته باشی در میان شعله‌ها می‌توانی مردی را ببینی که لباس‌ها و پوست تنش دارد می‌سوزد. می‌گفتند جن هرچه نزدیک‌تر می‌آید شعله‌ورتر می‌شود و قسمت‌های بیشتری از بدنش گُر می‌گیرد، تا این‌که گوشت بدن از روی استخوان‌ها وَرمی‌آید و تکه‌تکه می‌ریزد.
حتی از افسران کادری که سال‌ها سابقه حضور در پادگان را داشتند گاهی می‌شنیدم که بار‌ها پیش آمده سربازی را با حالت تشنج و دهانِ کف‌کرده و فک‌های قفل‌شده از برجک شماره هشت پایین آورده‌اند. یک‌ مرتبه هم سربازی تازه‌وارد کف دستش را روی لوله ژ۳ گذاشته و شلیک کرده بود. بعد هم تا وقتی برسند و او را از برجک پایین بیاورند آن‌قدر فریاد کشیده بود که تا مدت‌ها صدایش در نمی‌آمد.
البته خیلی‌ها بودند که مثل من تمام این ماجراهای عجیب‌وغریب را ناشی از وَهم و خیالاتِ حاصل از تاریکی و تنهایی، و البته سرمای وحشتناک هوا در شب‌های زمستانیِ سوت‌وکورِ پادگان می‌دانستند.
پادگانِ ما در دامنه‌ی غربیِ رشته‌کوه‌های بسیار سردسیر و دور‌افتاده‌ای بود که زمستان‌های سختی داشت. شب‌هایی که کولاکِ برف بیداد می‌کرد و چشم حتی ده‌قدم دورتر را هم نمی‌دید، در آن ارتفاعِ حدوداً پانزده متریِ برجک‌ها و با زوزه باد که خودش را به دیواره‌های یخ بسته‌ی آهنی می‌کوبید و شیشه‌ها را می‌لرزاند، منطقی‌ترین آدم‌ هم ممکن بود دچار تَوَهم شود. خصوصاً بعد از شنیدن آن‌ داستان‌ها‌. شرایطِ نگهبانی در برجک واقعاً سخت بود. همیشه دلم برای سربازها می‌سوخت و اگر می‌توانستم، سعی می‌کردم کمکشان کنم. یک شبِ برفی، برخلاف مقرّرات به سربازها اجازه دادم با خودشان پتو به برجک ببرند. فردا از دفترِ فرماندهی من را خواستند. در زدم و وارد شدم. پا چسباندم و احترام گذاشتم. بعد کلاهم را برداشتم و خبردار ایستادم. فرمانده سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: «اسماعیلی، مرتیکه، حالا پتو می‌دی سربازا ببرن تو برجک؟!»
«جناب سرهنگ دیشب پونزده درجه زیر صفر بود. ترسیدم یخ بزنن».
«داری دلیل میاری؟ نکنه تشویقی هم می‌خوای؟ تو رو سننه؟ مگه تو ننه‌شونی؟ یخ بزنن. می‌برن‌شون درمونگاه یخ‌شون وا می‌شه. حالا خودت که رفتی برجک می‌فهمی پادگان خونه خاله نیست. عقب گرد... بدو رو...»
جمله آخر را محکم و بلند گفت. کلاهم را سرم کردم، احترام گذاشتم، زود عقب‌گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم.
به مدت یک ‌هفته اسمم مثل سرباز‌های صفر در لوحه نگهبانیِ برجک قرار گرفت.

ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii