هیولا.. (بخش اول).. اول می‌خواستم بروم کلانتری و اعتراف کنم

هیولا

(بخش اول)

اول می‌خواستم بروم کلانتری و اعتراف کنم. حتی چند‌بار تا جلوی پاسگاه هم رفتم؛ آن‌قدر در ماشین نشستم و به آمدوشدِ آدم‌ها نگاه کردم که شب شد. بعد ماشین را روشن کردم و برگشتم خانه. نه این‌که ترسیده باشم، اصلاً. در سن‌وسالِ من دیگر این ترس‌ها معنی ندارد. ترس از آدم‌ها و اتفاقاتِ بیرونی، در پیری تبدیل می‌شود به ترس از خود و احوالاتِ درونی. راستش دیدم حوصله‌اش را ندارم برای سرباز و بازپرس، و بعد وکیل و قاضی و ده‌ها نفرِ دیگر توضیح بدهم که چه‌طور همسایه‌ی دیواربه‌دیوارم را کُشته‌ام. از عذابِ ‌وجدان هم نبود که دلم می‌خواست بروم خودم را لو بدهم؛ آن هم وقتی که هیچ سوءظنی متوجهم نبود. فکر می‌کنم بیشتر برای این بود که دوست داشتم جریان را برای کسی تعریف کرده باشم. مایل بودم کسانی درباره‌ی داستانی که می‌گویم نظر بدهند و قضاوت کنند. خودم به دلیلِ این‌که یک سوی این داستان هستم، نمی‌توانم قاضیِ خوبی باشم. این شد که برگشتم خانه و همان‌وقت تصمیم گرفتم داستانِ این قتل را بنویسم تا شما قضاوت کنید. بنا به دلایلی که بعداً متوجه خواهید شد، مجبورم از کسی در این داستان نام نبرم، یا از اسم‌های ساختگی استفاده کنم. شاید اهالیِ ادبیات ایرادهای زیادی به این داستان بگیرند، اما چه اهمیتی دارد، من که اهلِ ادبیات نیستم. من اهلِ موسیقی هستم. سال‌ها عمرم را صرفِ آموختن و آموزش دادنِ موسیقی کرده‌ام. ساز، زندگیِ من بود. سی سال طول کشید که ویولن را مثل عضوی از اعضای بدنم در اختیار گرفتم. در گروه‌های موسیقیِ معتبر ساز می‌زدم، با خواننده‌های مطرح کار می‌کردم، اجراهای تک‌نفره و کنسرت‌های هم‌نوازیِ داخلی و خارجی برپا می‌کردم و...
با تمامِ این‌ها، همسایه‌ام تا روزِ آخرِ عمرش به من می‌گفت «مطرب». البته به‌نظرم مطرب بودن هیچ ایرادی ندارد و خیلی هم خوب است، اما او با تمام بغض و کینه و نفرتی که من نمی‌توانستم علتش را درک کنم به من و همسرم می‌گفت مطرب‌ها.
یک وقت خیال نکنید من و همسایه‌ام به خونِ هم تشنه بودیم؛ برعکس با این‌که چشمِ دیدنِ هم را نداشتیم، در ظاهر و پیشِ چشمِ اهلِ محل همیشه محترمانه با هم رفتار می‌کردیم. شاید برای این‌که هر کدام می‌خواستیم نشان بدهیم آدمِ بهتری از طرفِ مقابل هستیم.
می‌توانستم بفهمم او عاشقِ چیزهای دیگری است و من به چیزهای دیگری دل‌بستگی دارم، اما سببِ اختلاف و دشمنیِ این چیزها برایم نامفهوم بود. همسرم - که از این به بعد او را «زیبا» خطاب می‌کنم، چون درون و بیرونش زیبا بود - هم اهلِ موسیقی بود. او آواز می‌خواند. صدایش مثلِ بلور شفاف بود. اوایلِ آشنایی‌مان می‌خواستیم برویم خارج تا بتواند کارِ خوانندگی را حرفه‌ای دنبال کند، ولی عشقی که زیبا به آب‌وخاکش داشت زورش بیشتر از عشق به آواز خواندن بود. البته ما وقتی ازدواج کردیم که دیگر شوروشرِ جوانی از سرمان افتاده بود، و هر دو بیشتر دنبالِ سکون و آرامش بودیم تا شهرت و پول. ماندیم و مدتی بعد زیبا برای این‌که عمرش را تلف‌شده نبیند، شروع کرد به تدریسِ آواز. من هم سعی می‌کردم برنامه‌هایم را جوری ترتیب بدهم که هفته‌ای یک یا دو روز را در منزل هنرجو بپذیرم. کم‌کم خانه‌مان شد محلِ رفت‌وآمدِ جوان‌های ساز به‌دست. در میان‌سالی خوش‌حال بودیم، چون تک‌تکِ هنرجوها برایمان در حکمِ فرزندانی بودند که هیچ‌وقت قسمت نبود داشته باشیم. زیبا حقیقتاً عاشقِ کارش بود. من هم تا جایی که توان داشتم همراهی‌اش می‌کردم. اولین شعله‌های کینه همان روزها از پُشتِ دیوارِ همسایه به خانه‌ی ما زبانه کشید؛ در حیاطِ خانه‌اش بلندگو گذاشته بود و ساعت‌هایی که ما هنرجو داشتیم صدای نوحه‌خوانی را آن‌قدر زیاد می‌کرد که آخر مجبور شدیم کلاس را از ایوانِ بزرگِ جلوی خانه، به داخلِ منزل منتقل کنیم. کاش ماجرا همین‌جا تمام می‌شد...
یک روز که من و زیبا میزبانِ حدودِ بیست هنرجو بودیم، چند مأمور با مشت و لگد به جانِ درِ حیاط افتادند. طبیعتاً آن‌ها نگفتند چه کسی از ما شکایت کرده است، ولی حدس زدنش زیاد کارِ سختی نبود. تا حدودی هم کوتاهی از خودم بود که برای برپاییِ کلاس‌ها دنبالِ مجوزهای لازم نرفته بودم. حدودِ یک سال تدریس تعطیل شد. یک روز وقتی به خانه آمدم دیدم زیبا در احوالِ خودش است و دارد گوشه‌هایی از آوازِ دشتی را با تحریرهایی سوزناک، رو به قفسِ قناری می‌خوانَد. هرجا زیبا سکوت می‌کرد، قناری می‌زد زیرِ آواز. و وقتی قناری ساکت می‌شد، زیبا آوازش را ادامه می‌داد. رفتم و به هر زحمتی بود مجوزهای آموزشِ موسیقی در منزل را گرفتم. چند ماه طول کشید و خیلی جاها مجبور شدم کارهایی بکنم و چیزهایی بگویم که هیچ دوست نداشتم. ولی ارزشش را داشت. زیبا دوباره زیبا شد، دوباره خندید و آواز خواند. سعی می‌کردیم تعدادِ کمی هنرجو قبول کنیم و کلاس‌ها را در ساعت‌هایی بگذاریم که کمترین توجه را جلب کند.

ادامه دارد...

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii