اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
مسیری دیگر.. مرد کتشلوارپوشی که عینک تهاستکانی داشت، در اتوبوس بهم چسبید
مسیری دیگر
مردِ کتشلوارپوشی که عینکِ تهاستکانی داشت، در اتوبوس بهم چسبید. چهارده-پانزده سال داشتم و ریش و سبیلم هنوز مانندِ کُرکِ نرم و نازکی بود. در ساعتِ تعطیلیِ مدارس، اتوبوس معمولاً آنقدر شلوغ میشد که آدمها ناچار بودند به هم بچسبند. اما چسبیدنِ این یکی فرق داشت. کیف سامسونتش را بین پاهایش روی کفِ اتوبوس گذاشته، و دستهایش را از دوطرفِ بدنم به میلهی کنارِ پنجره گرفته بود. تکانهای بدنش را جوری با حرکت و ترمزهای اتوبوس هماهنگ میکرد که جلبِتوجه نکند. حدوداً پنجاه ساله بود، با صورتی تمام تراشیده و موهای لختِ رنگ شده. ادکلن خوشبویی زده بود. اول کمی ترسیدم. بعد سعی کردم به روی خودم نیاورم. قبلاً چندتا از عکسهای آنطوری را در دست بچههای مدرسه دیده بودم. وقتی عکسها را دیدم اول کمی ترسیدم، بعد دلم خواست باز هم ببینم. مرد که میدید من چیزی نمیگویم، دستش را گذاشت روی شکمم، و کمکم پایین بُرد. اول با احتیاط، و بعد بیپروا شروع کرد به مالیدنم. جیغی که میخواستم بکشم را در گلو نگه داشتم. اگر سروصدا راه میانداختم حتماً انکار میکرد و زود پیاده میشد، بعد من میماندم و خجالتش. تازه چه کسی حرفم را باور میکرد؟!
لبهایم را به هم فشار دادم و سعی کردم نگاهم را از چهرهاش برگردانم. حس میکردم بدنم گُر گرفته، صورتم سرخ شده است و عرق کردهام. نفسهایش که حالا تندتر شده بود پوستِ گردنم را قلقلک میداد. میخواستم حرکت کنم و بگویم در ایستگاه بعدی پیاده میشوم. اما خوشبختانه او در ایستگاه بعد پیاده شد. نفس راحتی کشیدم. از پنجره دیدمش که میخواست از عرض خیابان رد شود. مدام برمیگشت و به پنجرههای اتوبوس نگاه میکرد. شیشه باز بود. نزدیک پنجره رفتم و سرم را بیرون آوَردم تا مرا ببیند. اول بهش چشمک زدم. بعد انگشتِ اشاره و شستم را شبیه حلقهای درآوَردم و نشانش دادم. لبهایم را هم غنچه کردم. درست شبیه ژستی که آن زن در عکسها گرفته بود. وسط خیابان ماتَش برده بود. میخ ایستاده بود و نگاهم میکرد. اتوبوس راه افتاد و او با آن کتشلوار و عینک و کیفِ سامسونتش شروع کرد به دویدن. موهای لختش تکان میخورد و عینک روی دماغش بالاوپایین میپرید. تا چند روز وقتی یادِ قیافهاش میافتادم که چهطور لهلهزنان دنبال اتوبوس میدوید، بیاختیار میزدم زیر خنده.
از فردای آن روز راهم را کمی دور کرده و از مسیر دیگری به خانه میرفتم.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii