اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
اولین اعتراف. (بخش چهارم).. نویسنده:
اولین اعتراف
(بخش چهارم)
نویسنده: #فرانک_اوکانر
جکی نسبت به موضوع تازهای که پیش آمده بود واکنش نشان داد و پرسید: «وحشتناکه؟»
«آه، بله. خیلی وحشتناکه!»
«تا حالا کسی رو بالای دار دیدی؟»
«بله، دَهها نفر. همهی اونا خُرخُرکنان مُردن».
جکی گفت: «وای، خدا جون!»
«اونا ساعتها روی چوبهی دار تاب میخوردن، بیچارهها با طنابِ دار به گردن، خُرخُرکنان، مثل ناقوس کلیسا توی هوا بالا و پایین میپریدن. وقتی اونا رو پایین آوردن، روشون آهک ریختن تا بسوزن. البته وانمود کردن که اونا مردهاند، در حالی که بههیچوجه نمرده بودن».
جکی دوباره گفت: «وای، خداجون!»
«بنابراین اگه من جای تو بودم، در این مورد زیاد عجله نمیکردم، بلکه کمی دربارهش فکر میکردم. به نظرم این کار اصلاً به زحمتش نمیارزه، حتی اگه نتیجهش راحت شدن از شرِّ مادربزرگ باشه. من از دَهها نفر، که مثل تو بودن و مادربزرگاشون رو کُشته بودن در این باره پرسیدم، همه جواب دادن که نه، این کار اصلاً به زحمتش نمیارزید».
نورا در حیاط منتظر بود. نورِ آفتاب مستقیماً در طولِ دیوارِ بلندِ کلیسا به او میتابید و درخشندگیِ آن، چشمانش را خیره میکرد. از جکی پرسید: «خب، اون چی بهت داد؟»
«سه جور دعا».
«تو نمیبایست چیزی بهش میگفتی».
جکی با اطمینان گفت: «همه چی رو بهش گفتم».
«چی گفتی؟»
«چیزایی که تو نمیدونی».
«به! اون واسه این به تو سه جور دعا داده که تو بچهی زرزرو، گریه کردی!»
جکی اهمیتی به حرف او نداد. احساس کرد که دنیا بسیار قشنگ است و تا آن جایی که شیءِ داخلِ دهانش به او اجازه میداد، شروع کرد به سوت زدن.
«چیه تو دهنت؟»
«آبنباته».
«اون بهت داد؟»
«آره».
نورا گفت: «ای خدا، بعضی از مردم چه اقبالی دارن. کاش منم مثِ تو گناهگار بودم. انگار خوب بودن هیچ فایدهای نداره».
پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii