اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
ارکیدههای خالدار.. (بخش سوم).. نسیم از کنار کمال بلند میشود
ارکیدههای خالدار
(بخش سوم)
نسیم از کنار کمال بلند میشود. غروب شده است. صدای نفسهای مرد را در اتاق میشنود. ملافه را روی کمال میکشد و در تاریکی لباس میپوشد. به آشپزخانه میرود. میداند وقتی کمال بیدار شود حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمیدارد، بعد فکر میکند و یک بسته دیگر هم برمیدارد. هویج و فلفلدلمه و پیاز را ریز میکند... درِ قابلمه را میگذارد و شعله را کم میکند. میخواهد به اتاق برگردد. قبل از بازکردن درِ اتاق، در راهرو میایستد. درِ آپارتمان را باز میکند و کفشهای کمال را برمیدارد. کفشها را میگذارد داخل جاکفشی. در اتاق روی تخت دراز میکشد. کمی بعد باز بلند میشود. لباسهایش را در میآوَرَد و میرود زیرِ ملافه. صورت کمال را در خواب میبوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار میدهد. چشمهایش را میبندد. مدت طولانی بیدار میماند و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر میدهد. بالاخره خوابش میبَرَد.
نیمههای شب کمال بیدار میشود. خستگیاش رفع شده و احساس سبکی میکند. بدنش را کشوقوس میدهد. ملافه را کنار میزند. بعد ملافه را از روی نسیم هم برمیدارد. او را آرام آرام نوازش میکند. مراقب است بیدارش نکند. باید به دستشویی برود. آهسته بلند میشود. میخواهد لباس بپوشد، اما منصرف میشود. بوی غذا را در خانه استشمام میکند. گرسنه شده است. با خودش میگوید کاش نسیم بیدار شود. وقتی از دستشویی به اتاق برمیگردد، روی دیوار دست میکشد و کلید برق را پیدا میکند. اتاق روشن میشود و کمال به چیزی که دارد میبیند ماتش میبَرَد.
بدنِ نسیم از کمی زیرِ گردن تا شکم، و چند جا روی رانها، پُر است از خالخالهای ریز و درشت. لکوپیسهای تیره و روشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوهای، و بعضی جاها بیرنگِ بیرنگ است. زود چراغ را خاموش میکند. بیصدا لباسها و موبایلش را برمیدارد. درِ اتاق را آهسته میبندد و به هال میرود. هال روشن است. روی کاناپه مینشیند. به پیشانیاش دست میکِشَد. بلند میشود. در خانه قدم میزند. دستهایش را در سینکِ ظرفشویی میشوید. بوی غذا حالش را بههم میزند. برمیگردد به هال و جلوی سهپایهی نقاشی میایستد و پارچهی گلدار را برمیدارد. نقاشیِ یک مرد است. مردی با موهای نارنجی رنگ که روی گونههایش پُر از ککومک است. پارچه را روی تابلو میاندازد. لباس میپوشد. درِ آپارتمان را آهسته باز میکند. صدای زن از پُشت سرش میآید: «گذاشتم توی جاکفشی. اینجا خیلی محلهی خوبی نیست. برات غذا درست کردم. کاش بخوری، گرسنهای».
کمال میخواهد چیزی بگوید، اما نمیداند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمیداند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده که نه پایین میرود، نه بیرون میآید. به طرف اتاق برمیگردد. اول صدای قفل شدنِ در، و بعد صدای گریه از اتاق میآید.
کمال کفشهایش را میپوشد و درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش میبندد.
پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii