فراموشی‌ فراموش‌نشدنی …با صدای زنگ هشدار موبایل از خواب می‌پرم. ۶:۲۵ صبح است. پنج دقیقه وقت دارم

فراموشی‌ِ فراموش‌نشدنی


با صدای زنگِ هشدارِ موبایل از خواب می‌پرم. ۶:۲۵ صبح است. پنج دقیقه وقت دارم. حرف‌های دکتر در سرم می‌پیچد: «نیم‌ساعت قبل از غذا بهترین وقته، چون دارو بیشترین جذب رو داره و حالت تهوع کمتره».
ساعتِ هفت که صبحانه‌اش را بدهم، می‌توانم تا هفت‌ونیم خودم را به شرکت برسانم. زنگ موبایل را قطع می‌کنم و پتو را آهسته از رویم به‌سمتِ او کنار می‌زنم. چشم‌هایم آن‌قدر می‌سوزند که به سختی باز نگهشان می‌دارم. چیزی نیست، لابد از کم‌خوابی است. بی‌سروصدا از روی تخت بلند می‌شوم و کورمال‌کورمال از اتاق بیرون می‌آیم. به آشپزخانه می‌روم. قوطی قرص و کپسول‌های جدیدش داخلِ یخچال است. سیکلوفسفاماید، لوموستین، و آن لورازپام همیشگی. هر سه تا انگار زیر نورِ چراغِ یخچال، کف دستم نشسته‌اند و دهن‌کجی می‌کنند. مشتم را می‌بندم. یک لیوان آب پُر می‌کنم و به‌ اتاق برمی‌گردم. در تاریکی صدایش می‌زنم: «عزیز دلم پاشو داروهات رو بخور. پاشو قربونت. پاشو نفسم. پاشو ساعت شیش‌ونیم شده».
بیدار نمی‌شود. گوش تیز می‌کنم، انگار صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. نگرانی به جانم چنگ می‌اندازد. به دیوار دست می‌کشم تا کلید برق را پیدا کنم. اتاق روشن می‌شود. صدای نفس‌هایش دیگر نمی‌آیَد. تختِ دونفره خالی است. بالای تخت، عکس بزرگ من و او در لباس عروس و داماد به دیوار چسبیده است. چیز داغی چشم‌هایم را می‌سوزاند، اما اشک بیرون نمی‌زند. قرص‌های بی‌مصرفِ آشغال را در مشت فشار می‌دهم و به عکسِ روی دیوار پرت می‌کنم. یک هفته است هر روز همین‌طوری از خواب بیدار می‌شوم.

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii