ارکیده‌‌های خال‌دار.. (بخش دوم).. زن و مرد در یک حراج مجازی تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند

ارکیده‌‌های خال‌دار

(بخش دوم)

زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود و می‌خواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقه‌تون خاصّه».
مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی می‌کند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیه‌ی کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایره‌ی بزرگِ سفیدی بود که در آن نقاشیِ دو گلِ ارکیده دیده می‌شد. یکی از گل‌ها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده به‌نظر می‌رسید. چیزی که خیلی جلب‌توجه می‌کرد، خال‌های ریز و درشتی بود که انگار با قلم‌مو روی تابلو پاشیده بودند. اما اگر کسی خوب دقت می‌کرد متوجه می‌شد این خال‌ها را یکی‌یکی نقاشی کرده‌اند. جوری که انگار خال‌ها مالِ گل‌های ارکیده‌ بوده، و بعد به تمام سطح اثر سرایت کرده است. قیمتِ تابلو نسبت به بقیه‌ی کارها گران‌تر بود، ولی مرد تابلو را خریده و زن آن را با پُستِ سفارشی برایش فرستاده بود. چند روز بعد زن ایمیلی دریافت کرده بود که مرد در آن نوشته بود هر روز دستِ‌کم نیم ساعت تابلو را نگاه می‌کند و به فکر فرومی‌رود. زن از این تعریف خوشش آمده و جواب داده بود این تابلو را زمانی کشیده که تازه شوهرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرده، و زن در ادامه گفته بود نمی‌خواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند و رو به آینده قدم بردارد. بعد مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»
کم‌کم پیام‌ها طولانی‌تر و لحنِ آن‌ها صمیمانه‌تر شده بود. از افکار و عقاید و نگاه‌شان به زندگی می‌گفتند، و از سبک‌های نقاشی و تکنیک‌های مختلف و نقاش‌هایِ موردعلاقه‌شان حرف می‌زدند. احساس می‌کردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند. دنیایی جدا از روزمرگی‌هاشان، دنیایی که فقط مالِ آن‌ها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند. بعدها بیشتر با هم تلفنی، و درباره‌ی مسائل خصوصی‌تر صحبت می‌کردند. کمال از تنهایی‌اش گفته بود، و این‌که همیشه منتظر بوده تا یک احساس واقعی نسبت به زنی پیدا کند. زنی که بتواند او را درک کند. زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرده بود که خیلی به شوهرش وابسته بوده و بعد از مرگ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن او را دوباره به زندگی برگردانده است.
بعد از چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطه‌شان باید حالت جدی‌تر و واقعی‌تری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت به‌هم احساس می‌کردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمی‌شد. می‌دانستند دیگر نوجوان نیستند که تحت‌تأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبه‌های زودگذرِ جنسی را هم مدت‌ها بود تجربه کرده و پشتِ سر گذاشته بودند. هر دو به آینده فکر می‌کردند، به روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب همدیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر می‌کردی نبودم چی؟»
کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر می‌کنی نباشم».
پس از کمی سکوت، هم‌زمان گفته بودند: «باید دید...»
و بعد با هم به این هم‌آوایی خندیده بودند.
مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته به سمت شهری که زن در آن زندگی می‌کرد حرکت کرده بود. در راه، نسیم هر ساعت زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید. می‌گفت: «باید با هواپیما می‌اومدی عزیزم».
اما کمال که از پرواز وحشت داشت جواب می‌داد: «این‌طوری راحت‌ترم. خیلی وقت بود تو جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».

ادامه دارد
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii