اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
قلهها و آدمها.. (بخش دوم).. کمی بالاتر به قله میرسم
قلهها و آدمها
(بخش دوم)
کمی بالاتر به قله میرسم. نوکِ کوه را صاف کرده و چند نیمکتِ سیمانی و آلاچیق و سرویسِ بهداشتی با منبعهای فلزیِ آب گذاشتهاند. روی یکی از نیمکتها، رو به شهری که در آن بهدنیا آمده و بزرگ شدهام مینشینم. داخلِ درِ فلاسک چای میریزم. بخارِ چای را بو میکشم. در این سرما حسابی میچسبد. بعد از چای، سیگاری آتش میزنم. روی پاکت نوشته است دود سیگار برای سلامتی ضرر دارد. به شهر نگاه میکنم: انبوهی از خانه و خیابان و ماشین و آدم و دود. هوای رویِ شهر آنقدر کثیف و خاکستری است که از خودم میپرسم واقعاً چهطور تا یک ساعتِ پیش داشتم آن پایین نفس میکشیدم. سعی میکنم بینِ میلیونها خانه و خیابان، حدودِ محلهمان را پیدا کنم. تقریباً غیرِممکن است. فکر میکنم پیدا کردنِ یک ستارهی خاص در آسمان خیلی راحتتر باشد. چای دیگری میریزم و تا کمی سرد شود، پولهای جیبم را میشمارم. هنوز کم است. به ساعتم نگاه میکنم. باید تا دو ساعت دیگر بیمارستان باشم.
چای را سرمیکشم. جلوی پایم پُر از فیلترهای جورواجور سیگار است. فیلتر سیگار هنوز در دستم است. آن را در جیبم میگذارم و بلند میشوم. بدنم را کِشوقوس میدهم. مفصلهای خشکشدهام تَقتَق صدا میدهند. بدنم کوفته است. چند مُشت به کمرم میکوبم. نگاهم مثل بچهی بازیگوشی از کوه پایین میدود. جایی که قبلاً چشمهبیدی بود، الآن پُر از ویلاهای شیک و لوکس شده. قبل از اینکه بیایم این بالا، مسافری را جلوی یکی از همین ویلاها پیاده کردم. جوانَک نظافتچی یا کارگرِ باغ بود. میگفت در ویلای فلان سردار کار میکُنَد. وقتی برایش تعریف کردم که پدر من هم سرهنگ است و قبلاً تمامِ اینجاها مال من و برادر و پدرم بوده، جوری نگاهم کرد که انگار دیوانهام. شهر، پیشِ پایم پهن شده و خودش را از هر طرف کِش داده است. سروتهاش در دودِ غلیظِ خاکستری گُم شده. دستها را به جلو دراز میکنم و کفِ دو دستم را بهسمتِ مرکزِ شهر میگیرم. آنهمه کوچه و ماشین و مغازه و مدرسه و مسجد و اداره و بازار و پاساژ و سینما و ورزشگاه و دانشگاه و پاسگاه ودادگاه و بیمارستان و تیمارستان و پارک و... زیرِ دو کفِ دستم جا شده است. خیلی بیشتر از این هم، بیرون از کفِ دستهایم از هرطرف ادامه دارد. باران نمنم شروع میشود. از قله پایین میآیم. بقیه هم به ماشینهاشان پناه میبرند. سوارِ تاکسیام میشوم. موبایلم را به کابل وصل میکنم و یک آهنگ قدیمی میگذارم. راه میافتم. امیدوارم در مسیرم تا بیمارستان، چند مسافر به تورم بیفتد و کسریِ پولِ داروهای پدر جور شود. هیچوقت نفهمیدم پدر چرا اینقدر یکدنده است. برادرم را که گفت باید در گورستانِ عمومی خاک کنند. موقع دانشگاه و سربازیِ من هم حتی نگذاشت اسمِ سهمیه را بیاورم. حالا هم هربار میگویم شما که عمر و سلامتیات را دادهای، لااقل برو برای بیمه و درمانت اقدام کن، جواب میدهد: «پولِ اینها از گلویم پایین نمیرود».
باید زودتر برگردم، باران خیلی شدید شده است.
پایان.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii