اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
برجک شماره هشت.. (بخش دوم).. تجربه سختی بود
برجک شماره هشت
(بخش دوم)
تجربه سختی بود. البته سربازها و پاسبخشها هوایم را داشتند و نگهبانیهایم را بین خودشان تقسیم میکردند. میدانستند بعد از این یک هفته، دوباره زیرِ دستم خواهند افتاد. شب آخرِ تنبیه، نگهبانیام افتاده بود به برجکِ هشت. آن شب آسمان صاف بود ولی سوزِ شدیدی میآمد. وقتی پاسِ نیمهشب رسید، پاسبخش بیدارم کرد و گفت: «ببخشید جناب سروان، هیچ سربازی حاضر نیست جای شما روی برجکِ هشت بره».
چارهای نبود، بلند شدم و همراه پاسبخش راه افتادم. سربازِ پاسِ قبل که از پلهها پایین میآمد گفت: «من که چیزی ندیدم. خبری ازش نبود».
از پلههای باریکِ یخبسته بالا رفتم. ژ۳ روی دوشم بود و به نردهها میخورد. بادِ سرد و فعالیت بدنی موقتاً خوابم را پراند. درِ برجک را بستم و اسلحه را پشتش گذاشتم تا باد بازَش نکند. نیمساعتِ اول فقط زلزده بودم به چراغهای روشن روستایی که در سینهکشِ کوه دیده میشد. داشتم به آدمهایی که در خانههاشان زیر کُرسی خزیده بودند فکر میکردم، که دیدم نقطهای نورانی از روستا بیرون آمد و به سمت پادگان حرکت کرد. گاهی پشت تپهها پنهان میشد و دوباره پیدایش میشد. چشم از آن نقطه نورانی برنمیداشتم. خشکم زده بود. حتی پلک هم نمیزدم، فقط زانوهایم میلرزیدند. وقتی نور به جاده اصلی رسید، راهش را کج کرد و دور شد. تازه فهمیدم ماشینی بوده با یک چراغِ خراب.
زیرِ فرنچم لباس پشمی و روی آن اُورکت پوشیده بودم، ولی باز استخوانهایم میلرزید و دندانهایم بههم میخورد. کمی بالاوپایین پریدم. برخورد تخت پوتین با کف برجک چنان سروصدایی راه انداخت که پشیمان شدم. به ساعت مچیام نگاه کردم. انگار عقربهها یخ زده بودند. بازش کردم و در جیب شلوارم گذاشتم. به اسلحهام نگاه کردم و فکرکردم تاحالا چند تیر با آن شلیک شده است؟ یعنی تاحالا کسی را با آن کشتهاند؟ اگر قنداق را روی زمین و سرِ لوله را در دهانم بگذارم و شلیک کنم، دردی حس خواهم کرد؟
یاد سربازی افتادم که به دستش شلیک کرده بود. خشاب را در آوردم و بیرونِ برجک کنار در گذاشتم. کمی بعد یادم آمد آن خشاب خالی بوده و خشابهای پُر در جاخشابی به فانُسقهام بسته شده است. آنها را هم باز کردم و بیرون گذاشتم.
پاهایم گِزگِز میکردند. دوزانو کف برجک نشستم و پشتم را به دیواره آهنی دادم.
نفهمیدم کِی خوابم برد. در خواب روستای زیبایی را دیدم. آنجا زندگی میکردم و باغ کوچکی داشتم. همسرم مهربان و زیبا بود. شکمش برآمده بود و من به آن دست میکشیدم. سرم را روی شکمش میگذاشتم. چهره خودم را نمیدیدم، اما همیشه لباس سربازی تنم بود و به زبان آذری حرفمیزدم...
خوابم با صدای پوتینهای کسی که داشت از پلههای برجک بالا میآمد ناتمام ماند. وحشتزده از خواب پریدم. تنم خیسِ عرق بود. موهای شقیقهام از عرق به هم چسبیده بودند. صدای پوتینها نزدیکتر شد. زود اسلحه بدون خشاب را برداشتم و گفتم: «کیم سَن؟ کیم برجک دَنگلیر یوخاری یا؟ نَایستییی سَن؟ یرون دَ گال».
(کی هستی؟ کی داره از برجک بالا میاد؟ چی میخوای؟ همونجا وایستا.)
درِ برجک را که باز کردم سوزِ سرما مثل شلاق به صورتم خورد و خواب از سرم پرید. سربازِ پاسِ جدید بود که به دستور پاسبخش کمی زودتر آمده بود.
روی پلههای آخر ایستاده بود و نگاهم میکرد. چیزی به زبان آذری گفت و جوابش را دادم. شیشههای برجک از داخل بخار کرده بودند. من تا آن لحظه هیچچیز از زبان آذری یاد نداشتم. خشابها را از جلویِ در برداشتم و گیجومنگ به پاسگاه برگشتم.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii