کرگدن‌ها.. نویسنده:.. «من کمی شرم دارم از آن‌چه تو اسمش را عشق می‌گذاری

کرگدن‌ها

نویسنده: #اوژن_یونسکو

«من کمی شرم دارم از آن‌چه تو اسمش را عشق می‌گذاری. عشق یک چیزِ مرضی است… و با این نیروی فوق‌العاده‌ که از این موجوداتِ اطرافِ ما برمی‌خیزد قابلِ قیاس نیست».
من که چنته استدلالم ته کشیده بود کشیده‌ای به او زدم و گفتم:
«نیرو می‌خواهی؟ این هم نیرو!»
و بعد درحالی‌که او گریه می‌کرد گفتم: «من از مبارزه دست نخواهم کشید. من میدان را خالی نخواهم کرد».
دیزی از جا برخاست و بازوهای خوش بویش را به گردن من انداخت: «من هم تا آخرین نفس همراه تو مقاومت خواهم کرد».
نتوانست به قولش وفا کند. افسرده شده بود و روزبه‌روز تحلیل می‌رفت. یک روز صبح که بیدار شدم جایش را در رختخواب خالی دیدم. بی‌ آن‌که کلمه‌ای برایم بنویسد از پیش من رفته بود.
وضع برای من، به واقع کلمه، تحمل‌ناپذیر شد. تقصیر خودم بود که دیزی رفته بود. چه بلایی به سرش آمده بود؟ باز هم بارِ یک گناهِ دیگر بر دوشم. هیچ‌کس نبود تا برای بازیافتن او کمکم کند. بدترین مصیبت‌ها در نظرم مجسم می‌شد و خود را مسئول می‌دانستم.
و از همه سو، غرش آن‌ها، تاخت‌وتاز آن‌ها، گردوخاک آن‌ها بود. بیهوده می‌کوشیدم تا به اتاقم پناه ببرم و پنبه درگوشم بگذارم. شب‌ آن‌ها را در خواب می‌دیدم.
« هیچ چاره‌ای نیست جز این‌که آن‌ها را متقاعد کنم.» ولی به چه چیز؟ تحول که برگشت‌پذیر نیست. و برای متقاعد کردن آن‌ها باید با آن‌ها حرف زد. برای این‌که آن‌ها زبان مرا (که خودم هم داشتم فراموش می‌کردم) دوباره بیاموزند اول می‌بایست من زبان آن‌ها را بیاموزم. من غرشی را از غرش دیگر و کرگدنی را از کرگدن دیگر تمیز نمی‌دادم.
یک روز که در آیینه نگاه می‌کردم دیدم چهره‌ام دراز و زشت شده است. احتیاج به یک و بلکه دو شاخ داشتم تا بتوانم به قیافه وارفته‌ام سروصورتی بدهم. و نکند که به قول دیزی اصلاً حق با آن‌ها باشد؟ من از قافله عقب افتاده بودم و زیر پایم خالی شده بود.
پی بردم که غرش‌های آن‌ها گرچه اندکی خشن است، خالی از لطف و جاذبه هم نیست. تا هنوز وقت نگذشته بود می‌بایست این نکته را در نظر بگیرم. سعی کردم که غرشی برآورم، اما صدایم چه ضعیف بود و فاقد صلابت! چون سعیِ بیشتری می‌کردم فقط به زوزه کشیدن می‌افتادم. زوزه کشیدن غیر از غریدن است.
بدیهی است که آدم نباید همیشه دنباله‌رو جریانات باشد و باید تازگی و اصالت خود را حفظ کند. با این حال، هر چیز برای خود جایی دارد. البته باید غیر از دیگران بود… اما با دیگران هم باید بود. من دیگر مشابهتی با هیچ‌کس و هیچ‌چیز نداشتم جز با عکس‌های کهنه قدیمی که دیگر با زنده‌ها مناسبتی نداشتند.
هر روز صبح دست‌هایم را نگاه می‌کردم به امید این‌که شاید پوست آن‌ها در خواب سفت شده باشد. اما پوست آن‌ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا می‌کردم. ای کاش که آن پوستِ سفت و آن رنگِ یشمیِ فاخر و آن برهنگیِ شایسته و بی‌موی آن‌ها را من هم می‌داشتم!
روزبه‌روز وجدانم شرمنده‌تر و معذب‌تر می‌شد. خودم را عفریتی می‌دیدم! افسوس! من هرگز کرگدن نخواهم شد. من دیگر نمی‌توانستم عوض بشوم.
دیگر جرئت نکردم به خودم نگاه کنم. از خودم شرم داشتم. و با این همه، نمی‌توانستم. نه، نمی‌توانستم.

پایان.
@mohsensarkhosh_khatkhatiii