مورمور.. نویسنده:. برگردان: ابوالحسن نجفی

مورمور

نویسنده: #بوریس_ویان
برگردان: ابوالحسن نجفی
(بخش چهارم)

محاصره شده‌ایم. تانک‌های ما برگشته‌اند و بقیه هم تاب نیاورده‌اند. من نتوانستم خوب بجنگم، به‌علت پای مجروحم، ولی بچه‌ها را تشویق می‌کردم. هیجان‌انگیز بود. از پنجره همه‌چیز را می‌دیدم. چترباز‌هایی که دیروز آمدند مثلِ دیوانه‌ها می‌جنگیدند. من حالا یک شال‌گردنِ ابریشمی از پارچه‌ی چترِنجات دارم. رنگش زرد و سبز روی زمینه‌ی بلوطی است و با رنگِ ریشم جور درمی‌آید، ولی فردا که به مرخصیِ استعلاجی می‌روم ریشم را می‌زنم. چنان تهییج شده بودم که یک آجر پرت کردم به سرِ جانی که از آجرِ اولی سرش را دزدیده بود، و حالا دو تا دیگر از دندان‌هایم شکسته است. این جنگ برای دندان‌ها هیچ خوب نیست.
عادت، احساس‌ها را سرد می‌کند، دیروز این را به هوگت گفتم (زن‌های فرانسوی از این جور اسم‌ها روی خودشان می‌گذارند). در مرکزِ صلیبِ سرخ داشتیم با هم می‌رقصیدیم و او گفت: «شما یک قهرمان هستید»، ولی من فرصت نکردم جواب خوبی برایش پیدا کنم، چون ماک زد روی شانه‌ام و من ناچار هوگت را گذاشتم برای او. بقیه نمی‌توانستند انگلیسی خوب حرف بزنند و ارکستر هم خیلی تند می‌زد. پایم هنوز اذیتم می‌کند، ولی تا دو هفته دیگر تمام می‌شود، و از این‌جا می‌رویم. با دختری از خودمان روبه‌رو شدم،‌ ولی پارچه‌ی یونیفورم خیلی کلفت است، این هم احساسِ آدم را سرد می‌کند. زن این‌جا خیلی هست، حرف‌های آدم را هم خوب می‌فهمند، و من از خجالت سرخ شدم، اما آبی از آن‌ها گرم نمی‌شود. رفتم بیرون، طولی نکشید که چندتا دیگر را دیدم، نه از آن نوع،‌ بلکه روبه‌راه‌تر، ولی نرخشان دستِ‌کم پانصد فرانک است، تازه آن‌هم برای این‌که من زخمی شده‌ام. عجیب است، این‌ها لهجه‌شان آلمانی است.
بعد ماک را گم کردم و یک عالمه کنیاک خوردم. امروز صبح سرم به‌شدت درد می‌کند. همان جای سرم که دژبان زد. دیگر هیچ پول ندارم، چون دستِ‌آخر از یک افسر انگلیسی سیگار‌های فرانسوی خریدم و کلی پول بالاشان دادم. بعد آن‌ها را دور ریختم، آدم عُقش می‌گیرد. افسرِ انگلیسی حق داشت که خودش را از شرِ آن‌ها خلاص کند.
وقتی که از فروشگاهِ صلیبِ سرخ می‌آیید بیرون، با یک کارتن سیگار و صابون و شکلات و روزنامه، توی کوچه با حسرت نگاهتان می‌کنند و من نمی‌فهمم چرا؟! چون آن‌ها خودشان کنیاک‌هاشان را آن‌قدر گران می‌فروشند که می‌توانند از این چیز‌ها بخرند و زن‌هاشان هم که مُفتی با آدم نمی‌خوابند. پایم تقریباً خوب شده است. گمان نمی‌کنم دیگر مدت زیادی این‌جا ماندنی باشم. سیگار‌ها را فروختم تا بتوانم بروم بیرون یک‌کم تفریح کنم و بعد هم مختصری از ماک قرض گرفتم، اما ماک جانش بالا می‌آید تا پولی به آدم قرض بدهد. دیگر دارد حوصله‌ام این‌جا سرمی‌رود. امشب با ژاکلین می‌رویم سینما. دیشب توی باشگاه با او آشنا شدم، اما گمان نمی‌کنم خیلی باهوش باشد چون مرتب دست مرا از روی کمرش برمی‌دارد و موقع رقص هم خودش را نمی‌جنبانَد. از سربازهای این‌جا حرصم می‌گیرد. به هر حال کاری نمی‌شود کرد جز این‌که صبر کنم تا شب.
باز برگشته‌ایم همان‌جا. لااقل توی شهر که بودیم حوصله‌مان سرنمی‌رفت. خیلی کُند پیش می‌رویم. توپ‌خانه را که روبه‌راه کنیم یک گروهِ گشتی می‌فرستیم. هربار یکی از افرادِ ما با گلوله‌ی یک تک‌تیرانداز لت‌وپار می‌شود. باز توپ‌خانه و بقیه‌ی بندوبساط را روبه‌راه می‌کنیم و این‌بار هواپیما‌ها را می‌فرستیم که همه‌جا را می‌کوبند و داغان می‌کنند. ولی دو دقیقه بعد، تک‌تیراندازها دوباره شروع می‌کنند. در این وقت هواپیماها برمی‌گردند، من شمردم، هفتاد و دو تا بودند. این‌ها هواپیما‌های بزرگی نیستند، ولی دهکده هم کوچک است. از این‌جا بمب‌ها را می‌بینم که با چرخشِ مارپیچی می‌آیند پایین و صدای خفه‌ای بلند می‌شود، با ستون‌هایی از گردوغبار. دوباره داریم دست به حمله می‌زنیم، ولی اول باید یک گروهِ گشتی بفرستیم. از بدبیاری، من هم جزو گروهم. باید نزدیک به یک کیلومتر و نیم پیاده برویم و من دوست ندارم که این‌همه مدت راه بروم. ولی توی این جنگ مگر کسی نظر مرا می‌پرسد؟ ما پشتِ خرابه‌های اولین خانه‌ها کُپه می‌شویم، و گمان نمی‌کنم که از این‌سر تا آن‌سرِ دهکده یک خانه هم سرپا باشد. به‌نظر نمی‌آید که از اهلِ دهکده هم عده‌ی چندانی مانده باشند و آن‌هایی که مانده‌اند همین‌که ما را می‌بینند قیافه‌ی عجیبی می‌گیرند (اگر قیافه‌ای برای‌شان مانده باشد) ولی باید این را بفهمند که ما نمی‌توانیم برای محافظت از آن‌ها و خانه‌هاشان جان افرادمان را به خطر بیندازیم.
به گشت ادامه می‌دهیم. من نفرِ آخرم و چه بهتر، چون نفرِ اول افتاد توی یک گودالِ بمب که پُر از آب بود. از گودال که بیرون آمد کاسکتش پُر از زالو شده بود. یک ماهیِ گُنده هم با خودش آورد بیرون.

ادامه دارد...
@mohsensarkhosh_khatkhatiii