قصه‌ی‌همیشه تکرار. (بخش دو).. پرنده هیجان‌زده گفت:

قصه‌ی‌همیشه تکرار
(بخش دو)

پرنده هیجان‌زده گفت:
«وای عالی می‌شه. هنوز یک کم ازت خجالت می‌کشم، ولی می‌تونم ازت بخوام شب که ستاره‌ها رو تماشا کردیم، بعدش من همین‌جا پیشت بخوابم؟ می‌تونم باهات حرف بزنم و ببوسمت و برات قصه بگم تا راحت بخوابی».
تا آن روز پرنده‌های زیادی از هر نوع و اندازه شب را بر شاخه‌های درخت به صبح رسانده بودند، اما هرگز هیچ‌کدامشان نگفته بودند می‌خواهند درخت را ببوسند و برایش قصه بگویند.
به هر حال آن شب برای درخت شبِ بی‌نظیری بود. او بالاترین شاخه‌اش را تا جایی که می‌توانست به سمت آسمان بلند کرد، و پرنده سبک‌بال روی آن نشست. با هم به برق‌برقِ ستاره‌های چشمک‌زن نگاه کردند. چند ستاره‌ی دنباله‌دار از آسمان گذشتند، و آن‌ها رد عبورشان را در آسمان دنبال کردند. تا طلوع خورشید از زیبایی و خوبی حرف زدند.
روزها می‌گذشت و درخت ثانیه‌ها را به امید آمدن پرنده و شنیدن حرف‌ها و قصه‌هایش می‌شمرد، و شب‌ها بدن کوچکش را لای برگ‌های سبزش می‌گرفت.
نم‌نمک پاییز از راه رسید. اولین برگ‌های زرد که پیدا شدند، درخت فوری آن‌ها را تکاند و از شاخه جدا کرد. اما با طلوع و غروب خورشید نمی‌شد جنگید. شاخه‌های درخت یواش‌یواش عریان و خشک می‌شدند. پرنده این تغییرات را می‌دید ولی تا روز آخر چیزی نگفت. روز آخر، وقتی خزان درست‌وحسابی خدمتِ درخت رسیده بود، پرنده آمد و نوکِ دورترین شاخه از تنه نشست. بدون مقدمه گفت:
«دارم می‌رم جایی که درختاش سبز باشه. شما درختا همه‌تون مثل هم هستین. همیشه یک نقابِ سبزِ خوش‌رنگ رو صورتتون دارین تا پرنده‌ها رو گول بزنین».
بعد بدون این‌که مجال گفتن کلمه‌ای به درخت بدهد، پرید و رفت.
درخت ماند و هزاران حرف نگفته و سؤالِ بی‌جواب. با خودش گفت: «حقم بود. من که از اول، آخرِ این قصه رو می‌دونستم».

#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii