اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
جادههای بسته.. همه منتظرند
جادههای بسته
همه منتظرند. جلویِ درِ خانهی زن و مردی که تازه مادر و پدر شدهاند، شِش ماشین پارک شده است. داخلِ هر ماشین، چندنفر از بستگانِ زن و مرد نشستهاند و انتظار میکشند. ماشینها روشن هستند و بخاریِ آنها کار میکُنَد. نزدیکِ ظهر است. برفِ سنگینی که از صبحِ زود شروع شده، هنوز میبارَد.
در سانتافهی سفید، مادرِ زنی که بچه به دنیا آوَرده است، رو به دو دختر و شوهرش میگوید: «میبینین پسرهی بیفکرو؟ نکرده از دیروز هماهنگ کنه. بهانهی برفو میاره. فکر کرده من احمقم، ولی میدونم ازبس ناخونخُشکن میخواستن از زیرش دربرن. ولی مگه من مُردَم؟ خوب زدم تو دهنشون. پسره پررو میگه: حالا بریم بالا، واجب که نیست!».
دخترها سر میجنبانند و میگویند: «آره مامان، خوب گفتی. به این مَردا نباید رو داد. اگه همینجوری میرفتیم بالا، ارزش و احترام خودمونو پایین آوُرده بودیم. فکوفامیل فردا چی میگفتن پشتِ سرمون؟! مگه زنِ آدم هر روز بچه به دنیا میاره؟ اونم اولین بچه! آدم اینقدر خسیس آخه؟!».
پدر، ساکت پشتِ فرمان نشسته بود. انگار حرکتِ یکنواختِ برفپاککن او را هیپنوتیزم کرده باشد، فقط به روبهرو نگاه میکرد. خیلی وقت بود که دیگر به حرفهایِ تکراریِ زن و دخترهایش گوش نمیداد.
در سوناتای نقرهای، پدرِ مردی که تازه بچهدار شده بود، رو به همسرش میگوید: «هربار این زنه رو میبینم خدا رو شکر میکنم که همچین زنی نصیبم نشده. نمیدونم شوهر بدبختش چهطور تحمل میکنه. آخه آدم اینقدر بیعقل؟ ما به جهنم، دخترِ خودش با شکمِ پاره و بخیهخورده چه گناهی کرده که یک ساعت تو ماشین منتظر بمونه؟!».
زن جواب میدهد: «چی بگم والا! اون طفلِ معصومو بگو، الان حتماً باید پوشَکِشَم عوض بشه. خدا رو شکر که عروسمون به مادرش نرفته».
در آزِرای نوکمدادی، زنی که تازه مادر شده، روی صندلیِ عقب دراز کشیده است. شوهرش از صندلیِ جلو به سمتِ او برگشته و نگاهش میکُنَد. زن دستش زیرِ دلش است و از چهرهاش درد پیداست. مرد میگوید: «ببخشید عزیزم. بهخدا من دیروز زنگ زدم. تا اینجا یک ساعت بیشتر راه نیست. از صبح هم دَهبار زنگ زدم. گفتن از صبح جاده بسته بوده و الآن خیلی ترافیک سنگینه. ولی هرجا باشن دیگه پیداشون میشه».
زن کمی جابهجا میشود. به نوزاد که لای پتو پیچیده شده و در سبدِ مخصوصش خوابیده است نگاه میکُنَد. لبخندی زده و میگوید: «عیب نداره. تو ببخش که مامان اونجوری باهات حرف زد. مامانه دیگه! فقط باز زنگ بزن ببین کجان. من نمیتونم مثلِ شما بشینم. کمر و گردن و پاهام خیلی درد گرفته. جای بخیهها هم میسوزه و سینههام مثِ سنگ شده».
مرد کلافه است. موبایلش را برمیدارد تا دوباره زنگ بزند. شماره را که میگیرد، برای چندمین مرتبه بخارِ روی شیشه را پاک کرده و به سرِ کوچه نگاه میکُنَد. تلفن که بوق میخورَد، مرد میبیند وانتی آبی چراغزنان واردِ کوچه میشود. میگوید: «خودشه»، و از ماشین پیاده میشود. بقیه هم از ماشینها پایین میآیند. وانت جلویِ درِ خانه توقف میکُنَد. دودِ اسپند در هوا میپیچد. کمی بعد، مَرد به همسرش کمک میکُنَد تا همراهِ نوزاد از ماشین پیاده شود. آنها از روی خونِ گوسفندی که سرش را بریدهاند رد شده، و به خانهشان میروند. چند دقیقه بعد، سفیدیِ برف روی سرخیِ خونها را میپوشانَد.
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii