اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
دندهعقب. (بخش اول).. روز هفتم:
دندهعقب
(بخش اول)
روز هفتم:
صبحِ سحر بود. پسرک، لباسِ مدرسه بهتن و کیف بهدست، پُشتِ درِ زنگزدهی حیاط ایستاده بود. از کوچه صدای خِشخِشِ جاروی رفتگر میآمد. وقتی صدا به جلوی در رسید، چند لحظه متوقف شد و دوباره خِشخِش ازسر گرفته شد. پسر گوشش را به در چسباند و آنقدر صبر کرد تا صدا دور شد. بعد زنجیرِ قفل را کشید و آهسته لای در را باز کرد. کسی در کوچه نبود. پردههای سیاه و عکسهای حاجی را از روی دیوارِ آجریِ خانهی همسایهی روبهرویی برداشته بودند.
روز ششم:
رفتگرِ مسنِ محله، کمی زودتر از هر روز خودش را به آن کوچه رسانده بود. هیچکس در کوچه رفتوآمد نمیکرد. داخلِ درگاهیِ چند خانه دورتر پنهان شد. از آنجا میتوانست پردههای سیاه و عکسهای مرحوم که به دیوارِ خانهاش کوبیده بودند را ببیند. صدای بههم خوردنِ درِ یکی از خانهها آمد. پیرمرد جاروی دستهبلند را به خودش چسباند و سرش را کنار کشید. پسر را دید که تا نزدیکِ پردهها رفت و روبهروی آنها ایستاد. چند مرتبه بالا و پایینِ کوچه را نگاه کرد. تا نزدیکِ شمشادهای پهلوی درِ خانهی همسایه هم آمد و پُشتِ آنها را وارسی کرد. آنوقت رفت سمتِ پردههای سیاه و با حرکتی سریع، تمامِ عکسها را کَند و پاره کرد و روی زمین ریخت. رفتگر میدیدش که دواندوان دور شد. از مخفیگاه بیرون آمد. وسط کوچه ایستاد و جارو را به بدنش تکیه داد. دستهای زمخت و بزرگش را بالا آورد و آنها را جلوی چشمانش گرفت. مدتی طولانی به دستهایش نگاه کرد. قطرهای اشک روی گونهی پُرچینوچروکش خط انداخت. دستهی جارو را در دست فشار داد و پارهپارههای عکس را با شدت از روی زمین جارو کرد.
روز پنجم:
رفتگر پُشتِ شمشادهای کنارِ درِ خانهی حاجی پنهان شد. صبر کرد تا پسرک از خانه بیرون بیاید و برود طرفِ پردههای سیاه. تا پسر عکسها را کند، رفتگر بیرون آمد و از پُشتِ سر گوشش را گرفت. گفت: «پدرسوخته چرا میکنی؟ مگه مرض داری پدرسگ؟ ها؟!»
پسرک هیچ جوابی نداد، فقط به چهرهی رفتگر خیره شد و دندانهایش را روی هم فشار داد. این سکوت و چشمخیرگی رفتگر را کُفریتر کرد. گوشِ بچه را پیچاند و بالا کشید. اشک در چشمهای پسر جمع شد. عکسها را انداخت. سرش را عقب کِشید. گوش رها شد. پسرک قبلاز اینکه پا به دو بگذارد، عکسها را لگدمال کرد. همینوقت درِ خانهی حاجی باز شد و جوانی سیاهپوش بیرون آمد. رو به رفتگر گفت: «سلام باباجان، خداقوت. چی شده سرِ صبحی؟»
رفتگر تسلیت گفت و سرسلامتی داد. بعد گفت: «خدا حاجی رو بیامرزه. آقات مردِ خوبی بود. روز دومِ فوتِ حاجی دیدم یکی عکسای مرحوم رو کَنده و پاره کرده. روز سوم باز همینطور. روز چهارم از دور دیدمش و فرار کرد. اما امروز مچش رو گرفتم. پسرِ چشمدریدهی همسایه بود. نمیدونم چه کِرمی داره بیپدر...»
جوان وسطِ حرفش پرید: «نگو باباجان، نگو. من عمداً عکسا رو واسه همین اونقدر پایین چسبوندم. نگو... زندگی دندهعقب نداره».
دست بر شانهی رفتگر گذاشت و او را روی طاقچهی کنارِ در نشاند. بعد رفت داخل و با سینیِ چای و خرما برگشت. کنارِ پیرمرد نشست و ماجرای روزهای قبل از مرگِ حاجی را برایش تعریف کرد.
ادامه دارد...
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii