اینجا تلاشهای ادبیام (شامل داستان کوتاه، داستانک، یادداشت، و پاراگرافهای منتخبِ کتابهایی که میخوانم) را به اشتراک میگذارم. گاهی هم موسیقیای که به دلم مینشیند. همراهیِ شما نعمتی است که شاید باور نکنید چهاندازه برایم عزیز است. @mohsensarkhosh
دفترچه جادویی.. مرد گفت: «جلوی اون برج پیاده میشم». و از صندلی عقب، با انگشت برج لوکسی را نشان داد
دفترچه جادویی
مرد گفت: «جلوی اون برج پیاده میشم». و از صندلیِ عقب، با انگشت برجِ لوکسی را نشان داد. قبل از پیاده شدن، از جیبِ بغلِ کُتَش دفترچهای بیرون آوَرد. اولین برگِ دفترچه را کَند، و داد به رانندهی تاکسی. راننده آدمِ بدعُنُقی بود که اولِ صبح او را به آن محلهی بالاشهر رسانده بود. وقتی راننده موضوع را فهمید، در را پُشتِ سرِ او محکم بست و پایش را روی پدال گاز فشار داد.
مرد شروع کرد به قدم زدن در پیادهرو. کرکرهی برقیِ مغازهای بالا رفت و تابلوی «مشاور املاک» دیده شد. مرد واردِ مغازه شد، و برگِ دوم را به یکی از سه نفری که آنجا بودند داد. از او خواست هرچه زودتر خانهای شیک و مبله در بهترین منطقهی شهر برایش پیدا کند. مشاورانِ املاک، برعکس رانندهی تاکسی، آدمهای شادی به نظر میرسیدند. آنها با خنده به او قول دادند خیلی فوری خانه را برایش بخرند. کمی جلوتر وارد نمایشگاه اتومبیل شد. سومین برگِ دفترچه را کَند و روی کاپوتِ ماشین گرانقیمتی گذاشت. از فروشنده پرسید چه مبلغی باید بابت خرید ماشین بنویسد؟!
از نمایشگاه خودرو مستقیم رفت جلویِ برج. دستی به موهای ژولیدهاش کشید، با لبخند به چشمیِ دربازکن نگاه کرد، و انگشتش را روی شاسی زنگی فشرد و نگه داشت.
فقط وقتی انگشتش را از روی شاسی برداشت، که زنَش از در بیرون آمَد.
زن گفت: «چه خبرته روانی؟ باز زدی بیرون اومدی اینجا دردسر درست کنی؟»
با خنده جواب داد: «اومدم بچهها رو ببرم خونه.»
زن گفت: «ای خدا... کدوم خونه؟! خونه رو که گذاشتن مزایده... اصلاً مگه ندیدی قاضی گفت حق نداری با بچهها تنها باشی؟»
مرد برگههای دفترچه را یکییکی کَند و به سمت زنش پرت کرد. فریادزنان گفت: «بیا... بیا بگیر! هرچی بخوای هست... خونه خریدم... ماشین خریدم... هرچی پول بخوای دارم... دیگه تو و بابات و قاضی نمیتونین بچهها رو ازم بگیرین. حالیته؟!»
در همین هنگام، دو مرد با لباسِ همشکل از پشتِ سر نزدیک شدند و بازوهایش را گرفتند. با اینکه تقلا میکرد، او را کشانکشان به ماشینِ مخصوص بردند. دفترچه از دستش افتاده بود پیشِ پایِ زن. زن خم شد و آن را برداشت. روی تمام برگهها اسم دختر و پسرشان، و خودِ زن نوشته شده بود. یکی از دو مردِ فرمپوش آمد و از زن عذرخواهی کرد. زن دفترچه را به او داد. مرد گفت: «دیروز دکتر این دفترچهها رو بهشون داد. ازشون خواسته بود خیال کنن هر آرزویی که دارن، اگه تو دفترچه بنویسن برآورده میشه... فقط اون بود که دفترچه رو تحویل نداد».
#م_سرخوش
@mohsensarkhosh_khatkhatiii