حکایتی از مدیریت ایرانی.. امیرکبیر اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می‌توانند نظیرش را بسازند

حکایتی از مدیریت ایرانی

نزديك به 170 سال پیش از این " ویش قرتسوف " بزرگترين تاجر كشور روسيه تزارى سماوری با یک دست چای خوری برای امیرکبیر تحفه فرستاد. امیركبير اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند.

امّا سال ها بعد در ایّام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت : " من واقعأ گدا نیستم. سرگذشتی دارم كه اگر حوصلهٌ شنیدن دارید، برای تان تعریف کنم.

سپس گفت : " در زمان صدارت میرزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد و گفت : آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرّفى کنید ؟ صنعت گران مرا معرّفى کردند. حاکم گفت : امیر کبیر برای انجام کار مهمّى تو را به تهران خواسته است.

بعد از آن من در تهران به حضور امیركبير رسیدم. سماوری نزد امیر بود. او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاى سماور را بیان کرد و گفت : مى توانى سماوری مانند این بسازی ؟ من تا آن زمان سماور ندیده بودم. جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم : بله، می توانم. امیر گفت : این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور.

من سماور را برداشتم و مشغول شدم و پس از اتمام کارم، سماور ساخته شده را نزد امیركبير بردم كه مورد پسند او واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مُزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است ؟ من عرض کردم : روی هم رفته پانزده ریال. امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که صنعت سماور سازی به طور کلّى برای مدّت 16 سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را
هم بیست و پنج ریال تعیین کرد.

پس از صدور این فرمان گفت : به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید. در بازگشت به اصفهان به سرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعأ مبلغ دويست تومان خرج شد.

امّا هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند و من را همچون دزدان نزد حاکم بردند ! تا چشم حاکم به من افتاد، با خشونت گفت : میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ دويست تومان را به خزانهٌ دولت برگردانی ! در آن هنگام من پولی نداشتم.

پس دستور مصادرهٌ اموال من صادر شد. با این وجود بیش از صد و هفتاد تومان فراهم نشد. برای سى تومان دیگر مرا سرِ بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا این که مردم ترحّم کرده و سکّه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم، پرتاب کردند. سرانجام آن سى تومان هم پرداخت شد، امّا به خاطر آن چوب ها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبأ نابینا شده و دیگر نمی توانم به کارگری مشغول شوم، از این رو به گدایی افتادم ! "

اين داستان واقعى و دردناك توسط محمدعلى فروغى در تاريخ ايران ثبت شده است !

@politicalculture