♦️غلبه بر قدرت خواستن

♦️غلبه بر قدرت خواستن

به عقیده ی نیچه نهیلیسم دارای یک پیش شرط است و آن "خواست" است، اینکه "خواست" در هر رخدادی در جستجوی معنا است، نیچه از معنا، هدف را می فهمد. خواست انسانی، همواره نیازمند یک هدف است و همه ی این ارزش ها (هدف، وحدت، حقیقت) توسط متافیزیک (اراده ی خواستن) وضع شده اند. اراده ی ما به واسطه ی مقولات هدف، وحدت و حقیقت در جهان، ارزش انباشت کرد و چون این مقولات را خواست قدرت برانگیخته، به هیچی آن می رسیم و اکنون جهان بی ارزش به چشم می آید.

خلاصه سخن نیچه به این ترتیب است که، به دلیل ترس از هیچی و هیچی را بر "هیچ نخواستن" ترجیح دادن، "خواست" ناچار به خواست چیزی، است(غایت، هدف، ارزش). اما به دلیل اینکه جوهر چیزها با اراده ی خواست قدرت، هیچ است، به تدریج این درک حاصل می آید که، هستی فاقد معنا است و این درک خود را در ایده آلترین شکل در زهد، یعنی هیچی را خواستن، رخ می نماید، نه هیچ نخواستن! این خواست هیچی (نهیلیسم) فرایند بی ارزش شدن همه ی ارزش ها است.

همه ی ارزشها کاذب اند یعنی ذاتی نیستند، اما برای گسترش و حفظ اراده ی خواستن ضروری هستند. به عبارتی دیگر "خواست"، این ارزش ها را به خاطر خود وضع می کند، به همین دلیل خواست وابسته به چشم اندازی است یعنی هر چیزی، همیشه از منظر قدرتی است. هایدگر متأثر از نیچه، گوش سپردن به ندای هستی، نخواستن و خواست هستی سخن می گوید.

راه حل متافیزیکی، واکنش نشان دادن و خلق کردن یک دنیای حقیقی در ورای دنیای "شدن" است، اما بالاخره آن جهان حقیقی متافیزیک، افسانه است و متافیزیک هیچی هستی را می بیند. از سوی دیگر راه حل نیچه تایید همین زندگی، و آنچه هست، تنها زندگی یعنی گذر چیزها(شدن) است. پس آنچه باید تایید شود، یک موجود، ارزش، یا هدفی خاص نیست، بلکه خود شدن است که باید مورد تایید قرار گیرد.

نیچه در بخش چهار غروب بت ها، با زیر عنوان تاریخ یک خطا توصیف می کند، که چگونه، با گذر از شش مرحله، متافیزیک، جهان حقیقی را بالاخره افسانه می کند:

۱) مرحله ی نخست، جهان حقیقی برای انسان، با فضیلت، قابل دستیابی است. (از دوران پیشاسقراط تا اوج آن، که در سقراط متبلور می شود)

۲) در مرحله ی دوم این جهان به دست نیامدنی است، اما به انسان با فصیلت وعده داده می شود. (از دوران پساسقراطی که با اندیشه های افلاطون و ارسطو به اوج خود می رسد)

۳) در سومین مرحله جهان حقیقی، حتی وعده دادنی نیز نیست، بلکه اندیشیدن به آن تسلادهنده و انقیادآور (بنیاد ده) است.( که با ظهور مسیحیت به اوج خود می رسد)

۴) در مرحله ی چهارم جهان حقیقی، ناشناخته می شود و اندیشیدن به آن هم، تسلادهنده و انقیادآور نیز نیست.( که با زوال مسیحیت و آغاز عصر دکارتی آغاز می شود، که اوج آن در سوبژکتویسیم دکارتی-کانتی متبلور می شود.)

۵) در پنجمین مرحله دیگر برای هیچ چیز خوب نیست، ایده ای است بی فایده، که سطحی شده است. در نتیجه این ایده، به کل نفی می شود، به هیچی می رسد، پس بگذارید از میان برداریم. (که با ظهور پوزیتویسم منطقی و فلسفه تحلیلی، به اوج خود می رسد)

۶) در مرحله ی ششم جهان حقیقی را ما از میان برداشتیم، حال چه جهانی باقی می ماند؟ آیا جهان ظاهری باقی مانده؟ نه! به همراه جهان حقیقی، جهان ظاهری را نیز ویران کردیم!

نیچه از غلبه بر قدرت خواستن، سخن راند و محصول آن را ظهور ابرانسان دانست، ابرانسانی که به مقام هیچ نخواستن، نه! که خود نیز خواست، است بلکه، "نخواستن" حتی هیچ! می رسد، مقامی که در سنت عرفان اسلامی از آن به مقام رضا یاد کرده اند.
نیچه، فرایند شدن را تنها بنیاد، و هدف را، خود همین فرایند، می داند. نیچه، متافیزیک را به مرزی ترین امکان خود رساند، اما نتوانست تصویری از منظر ابرانسان ارائه دهد، ارائه جهانی از منظر نخواستن هیچ و در پایان ایستگاه متافیزیک با وعده ی ظهور ابرانسان ایستاد.
🍀❤️ @politickaraj