✔️ دولت از دیدگاه مارکس؛.. با این تغییر، نظم سیاسی جدیدی پا به عرضه وجود میگذارد که همان دولت است

✔️ دولت از دیدگاه مارکس؛

در چارچوب تفسير ديـالكتيكي مـاركس، از وضـعيت اولیه اشـتراكي يـا كمونيسـم ابتدايي كه يك جامعه ابتدايي بي طبقه است (نهاد يا تز)، جامعه اي فردگرايانه و طبقـاتي پديد مي آيد (برابر نهاد) كه به منزله نفي تز يا آنتي تز است. با اين تغيير، نظـم سياسـي جديدي پا به عرضه وجود ميگذارد كه همان دولت اسـت. بـه نظـر مـاركس، دولـت در جامعه جديد، مسئوليت مهار و نظارت تعارضها و كشمكش‌هـاي طبقـاتي را بـر عهـده دارد. گاه اين دولت از تمامي عناصر جامعه به نوعي استقلال دست مي‌يابد و بـه عنـوان داور كشمكش‌هاي طبقاتي (مافوق طبقات) قرار مي‌گيرد، اما دولت غالـب اوقـات، ابـزار دست طبقه مسلط اقتصادي، يعني طبقه حاكم قرار مي‌گيرد و به سـركوب بخـش‌هـاي تحت استثمار جامعه مي‌پردازد. براي مثال، دولت در عهد باستان از سوي شهروندان آزاد
براي مهار جمعيت بردگان استفاده مي‌شد؛ در اروپاي قرون وسطي، دولـت ابـزار سـلطه اشرافيت فئودال بود و امروز در عصر انقلاب صنعتي، ابزار سلطه بـورژوازي بـر پرولتاريـا است. اقتدار دولت بر رضايت آزادانه و احترام خودجوش مردم نيست، بلكه بر پايه تـرس و اجبار است. ويژگي نظام سياسي، از فروپاشي نظم كمونيسم ابتدايي تا تمـامي مراحـل ديالكتيكي و ظهور فرجامين جامعه كمونيستي همين است.
دولت از نظر ماركس نه مدافع منـافع عمـومي، بلكـه نماينده منافع يك طبقه خاص است. براين اساس، دولت چيـزي نيسـت جـز ابـزاري در دست طبقه حاكم كه با آن حكومت كنندگان منافع اقتصادي خـود را از طريـق قـدرت سياسي تضمين مي‌كنند. دولت چيزي نيست جز قدرت سازمان يافته طبقه دارا، مالـك يا سرمايه‌دار در برابر طبقه ندار و استثمار شده، يعني طبقه دهقان و كـارگر. چنـان كـه ماركس مي‌گويد: «آنچه سرمايه‌داران نمي خواهند، دولت نيـز نمـي‌خواهـد».
بنابراين، به نظر ماركس، دولت نماينده كليت نيست، يعني اينكه در دولت قدرت بـه طبقه دارا اعطاء شده است و اين طبقه بـا توسـل بـه آن بـه دنبـال منـافع خـود اسـت.
بنابراين، ماركس منكر آن است كه دولت صاحب برتري، بيطرفـي يـا كليـت اسـت. بـرعكس وي، دولت را نهادي وابسته به طبقه‌اي خاص ميداند كه به دروغ و با زبـان بـازي از برابري و حقوق همه سخن مي‌گويد. ماركس معتقد است كه دولت بـا قانون‌هاي كلي خود، با سازش دادن تضادهاي كه در جامعه مدني يافت مي‌شود، آنهـا را حل نمي‌كند، بلكه آن تضادها را به تاًخير انداخته و به حالت تعليق در مي‌آورد.سرانجام با رسيدن به مرحله اقتصاد وفور، رسالت تاريخي دولت هم پايـان مـي يابـد.
اين طرحي است كه ماركس از فرايند تاريخ و سرنوشت دولت عرضه مي‌كند. «نخسـتين اقدامي كه طي آن، دولت به عنوان نماينده تمامي جامعه انجام مي‌دهـد، يعنـي بـه نـام جامعه مالكيت تمام ابزارهاي توليد را به دست مي‌گيـرد، در عـين حـال آخـرين اقـدام مسـتقل دولـت نيـز هسـت». «جامعـه كـه توليـد را بـر مبنـاي همكـاري آزاد و برابـر
توليدكنندگان سازماندهي مي‌كند تمامي ماشين دولت را هم به جايي منتقل مـی‌كنـد كه بدانجا تعلق دارد و آنجا موزه اشياء عتيقه است، دولت نيز در كنار دستگاه نخ‌ريسي و تبر برنزي به موزه سپرده مي‌شود». از آنجـا كـه در مرحلـه نهـايي ديالكتيـك، مالكيـت مجدد اشتراكي بر ابزارهاي توليد حاكم مي‌شود، طبقات متعارضي كـه حاصـل مالكيـتخصوصي‌اند در اين مرحله از ميان مي‌روند و همراه بـا آنـان، كشـمكش طبقـاتي پايـان مي‌يابد. چون وظيفه دولت تعديل مبارزه طبقاتي و سركوب طبقه فرمانبردار است، بدين
وسيله با فقدان تضاد طبقاتي و حاكميت زور كار‌ ويژه دولت نيز از بين مي رود و دولت رو به زوال مي رود.

💎 ➖ 💎 ➖ 💎
👁‍🗨کـانـال عـلـوم سـیـاسـی
JOin @politickaraj