🔻پدیده‌ی «کافی» 🔻. «معمول» البته نه به‌معنای «متعارف» (که کاش چنین بود)، بلکه در مقابل «مخصوص»

🔻پدیده‌ی «کافی» 🔻. «معمول» البته نه به‌معنای «متعارف» (که کاش چنین بود)، بلکه در مقابل «مخصوص»

🔻پدیده‌ی «کافی»🔻
(بازنشر مقدمه‌ی «کتاب کافی» به‌بهانه‌ی سالروز درگذشت شیخ احمد کافی)


✍ محسن حسام مظاهری


[قسمت 2 از 3]


3⃣ کافی یک آخوندِ معمولی بود. «معمول» البته نه به‌معنای «متعارف» (که کاش چنین بود)، بلکه در مقابلِ «مخصوص». کافی، رفته بود حوزه درس خوانده بود که آخوند شود. و آخوند شده بود که آخوندی کند. همین. یعنی برای مردم منبر برود، تبلیغ دین کند، به اصلاح جامعه‌ی اطرافش کمک کند، مسایل شرعی‌شان را جواب دهد، اصلاح ذات بین کند، مردم را با خدا و پیامبر و اهل بیت آشتی دهد، به رحمت خدا امیدوار کند و از غضبش بترساندشان، به آن‌ها بگوید که گناه نکنند، بگوید که دین چیز خوبی‌ست و به دردشان می‌خورد. همین کارهای ساده و پیش‌پاافتاده (و صدالبته مهم و مغفول). در حوزه هم به‌همان اندازه که کارش راه بیفتد ماند و خواند. نخواست «مرجع عالی‌قدر جهان تشیع» شود که دفتر و بیت و محافظ و دربان داشته باشد و نتواند در کوچه و خیابان آسوده راه برود و با مردم خوش و بش کند و دیگر منبررفتن برایش کسر شأن باشد.
نخواست محدث و متکلم و فقیه باشد. شاید هم اگر این‌ها را می‌خواست، نمی‌توانست. نمی‌دانم. مهم این‌ است که او آخوندی بود که آخوندی می‌کرد. حوزه‌رفتنش هم از سرِ ناچاری نبود. یک انتخاب بود. نمی‌خواست برود دانشگاه که علوم جدیده بخواند.
نمی‌خواست مشکلات فلسفی و کلامی دین را پاسخ بدهد. نمی‌خواست دین را متناسب شرایط و اقتضائات علمی روز تطبیق دهد. (اصلاً دین درنظرش این‌قدرها چیز پیچیده و عجیب و غریبی نبود که نیاز به این کارها داشته باشد.) نمی‌خواست «حجت‌الاسلام دکتر» بشود. به همین «حاج‌آقا»بودن قانع بود؛ نهایتش «حجت‌الاسلامِ» بدون «حضرتِ» قبلش و «و المسلمینِ» بعدش. نمی‌خواست استاد دانشگاه بشود، عضو هیئت علمی بشود، نویسنده و پژوهشگر فاضل بشود، رییس اداره و مدیرکل سازمان بشود، وزیر و وکیل بشود. می‌دانست همین آخوندی قدرتی دارد که هیچ مدیرکل و وکیل و وزیری ندارد. می‌دانست آنچه خود دارد را از بیگانه نباید تمنا کند.

4⃣ کافی یک آخوندِ عامه‌پسند بود. به همین سادگی. عامه می‌پسندیدندش. چون مثل خودشان، با زبان خودشان، همان زبان کوچه‌بازاری، همان زبان بی‌تکلفِ دمِ دستیِ کفِ خیابانی حرف می‌زد. باد به غبغب نمی‌انداخت. عمامه‌اش بزرگ نبود.‌ کلمات عجیب و غریب و پرطمطراق و قلنبه سلنبه‌ی فارسی قدیم یا عربی به‌کار نمی‌برد که یعنی من باسوادترم از شما. از اصطلاحات فرنگی هم استفاده نمی‌کرد که یعنی من می‌دانم آنچه شما نمی‌دانید. این‌قدر معمولی حرف می‌زند که عوام می‌گفتند «بابا این‌که از خودمان است». و برای همین دوستش داشتند. چون از خودشان بود.
نه فقط زبان و ادبیاتش، محتوای منبرهاش هم ساده و بی‌تکلف بود. استدلال و صغرا و کبرای علمی و اثبات و رد و این‌ها درش نبود که ذهن را خسته کند و آخرش هم سر درنیاوری چه شد. فهرست سخن‌رانی‌هاش را که نگاه می‌کنی، می‌بینی بیش‌ترشان قصه‌های پندآموز و داستان زندگی شخصیت‌های مذهبی و تاریخی و علما است، یا روضه یا موضوعات دینی ساده مثل قیامت و معاد. رگِ خوابِ مخاطب دستش بود و مثل شهرزاد قصه‌گو، قصه می‌گفت. قصه‌ی «طرماح بن عدی»، قصه‌ی «برصیصای عابد»، قصه‌ی «جوان خارکن»، قصه‌ی «دختر گرگانی و معجزه‌ی امام‌رضا»، قصه‌ی «جغد و بلبل»، قصه‌ی «عابد نادان»، قصه‌ی «تأثیر رفیق»، قصه‌ی «بوعلی سینا»، قصه‌ی «اسکندر و شطیطه»، قصه‌ی... .
چندان هم در قید و بند این‌که روایت تاریخی یا روضه‌هاش با مستندات تطابق کامل داشته باشد، نبود. لابه‌لای همین قصه‌ها حدیثش را هم می‌گفت. مسأله‌ی اخلاقی‌اش را هم می‌گفت. با جوک و خنده، نهی از منکرش را هم می‌کرد. تذکر لسانی‌اش را هم می‌داد. به‌وقتش هم می‌گریاند؛ گریاندنی.

[ادامه 👇]

http://uupload.ir/files/t23j__20120714_18757829109.jpg


@religionandsociety